اشیا خودسر  (نگاهی به جهان شعری ایرج ضیایی)

اشیا خودسر

(نگاهی به جهان شعری ایرج ضیایی)

فریاد ناصری

 

اشیا به خواست تو به کار می‌آیند. صحیفه سجادیه

در کنه اشیا چیزی جز ابهام نیست. نیما

 

ایرج ضیایی به شاعر اشیا معروف است. چنین بگیریم که در لفظ شاعر و فهمش اشتراک داریم. اما آیا از شی جز در مفهوم چیز بودنش اشتراک دیگری داریم؟ ما چیز و شی را چطور می‌فهمیم و ایرج ضیایی آنها را چطور می‌فهمد؟ شیء : "موجود ثابت متحقق در خارج است" (دهخدا) در مواجهه با شعرهای ضیایی می‌بینیم ضیایی هم از شی همین تعریف را دارد. هر آنچه در خارج وجود دارد. موجود است. "فلاسفه لفظ شیءِ و وجود را مساوق و مساوی می‌دانند" (سجادی، 1375: 387) پس ضیایی به سرودن یا نوشتن از شیء، چیز، وجود، موجود شهره گشته است. ولی در واقع او رخی به سنگینی مفاهیمی چون وجود و موجود ندارد در شعرش، بلکه با شی و چیزها سر وکار دارد.

از این منظر او سخت به نیما متعهد است که ما را به دیدن چیزهای در زندگی سفارش می‌کند، به خوب دیدن چیزها و  می‌نویسد : "اگر خوب در کیفیت اشیا دقیق شده و عوارض خارجی را از مبدا وجودشان جستجو کنیم..." (نیما، 1376: 108) اما آیا ضیایی دست سایبان چشم کرده و در کیفیت دقیق اشیا خیره می‌نگرد تا عوارض خارجی را از مبدا وجودشان جستجو کند؟ به گمان من نه؛ ضیایی چنین خیال و فکری ندارد.

بلکه او در جستجوی مناسبات و پیوندهای بین‌ چیزها و زندگی و تاریخ است. او چیزها را به حرف نمی‌آورد تا خودشان را تعریف کنند بلکه از چیزها حرف می‌زند تا مناسبت چیزها را در زندگی و زندگی اطرافش را تعریف کند.

و البته کار مهم او هم همین است تا جایی که با اشیا می‌گوید و نه از اشیا؛ در واقع شکل دیگری از گفتن را پیش گرفته است. نوع دیگری از نشان دادن در رفتار اشیا. نیما حرفی دارد که به گمان بسیار مهم است. "این است قانون کلی برای انهدام تدریجی اشیا اول از جزییات و حرکات آن می‌کاهد و بعد از کلیات و سکونت آن" نیما دارد شرح زوال شی را می‌نویسد.

ضیایی در شعرهای خوبش چنین شرح‌هایی از شی به دست می‌دهد البته نه لزومن شرح زوال، بلکه او سعی می‌کند حرمان‌ها و امیدها و تمام آنات زندگی را با اشیا بگوید. و چون انسان لحظه‌ای فارغ و دور از اشیا نیست خاصه انسان جهان امروز که در احاطه‌ی اشیا است و به شکلی به تصرف اشیا در آمده است.

اما ضیایی این مهم را چطور به سرانجام می‌رساند؟ در جهان شعری ایرج ضیایی در آن آنات درست این اشیا هستند که رفتار ما را نه تنها بیان می‌کنند بلکه آن را می‌سازند و به آن جهت معنایی می‌دهند. در شعر "بازگشت" می‌بینیم که آدمی مجبور می‌شود تا تردیدهایش را، خودش را از اشیا پنهان کند.

یا حتا در شعر "با اندکی آفتاب" آدمی حذف می‌شود و این اشیا هستند که صاحب خاطراتند:

ملافه‏ها در حیاط خاطرات را به باد می‏دهند

به برگ‏ها  به طناب  به آسمان  به پای پرندگان

ملافه‏ها در حیاط یکباره همه چیز را به باد می‏دهند

تا دوباره پُر شوند

اما صداهای دیگری با خود می‏آورند

صدای گارمون پدر

صدای پرندگان و زنگ دوچرخه

با اندکی آفتاب در شهرستانی بارانی

تا زندگیِ روزمره میان اشیا

 تکرار نشود (گزینه‌ی اشعار، 1396: 48)

 همان‌طور که می‌بینید این دست آدمی نیست که ملافه را تکان و خاطرات را به باد می‌دهد. دست آدمی حذف شده است. این ملافه است که این کار را می‌کند. و با یک جابه‌جایی از خاطرات به همه چیز می‌رسد. گویی ملافه‌ها صاحب همه چیزند که می‌توانند آنها را به باد دهند و این به باد دادن تلف کردن همه چیز نیست بلکه سپردن آنهاست به چیزهای دیگر. این شعر بین ذهنیت شاعر- انسانی که آن را می‌سراید و ذهنیت اشیا که ما تجربه‌ای از آنها نداریم معلق است. تکان خوردن ملافه در ذهن آدمی به باد دادن چیزهاست اما شعر تلاش می‌کند تا آخرین مرزها، چیزها را از دست انسان نجات دهد و بگوید: ملافه چیزها را در کنار باد "به برگ‏ها  به طناب  به آسمان  به پای پرندگان" هم می‌دهد. اینطور همه‌ی چیزها در این هستی مشارکت دارند تنها انسان است که خط می‌خورد تا با اشیا گفته و فهم شود. اما در سطرهای بعدی می‌بینیم که ملافه ها همان‌طور که تهی می‌شوند از به باد دادن، دوباره پر می‌شوند از چیزها و صداها تا زندگی روزمره میان اشیا/ تکرار نشود.

گویی ضیایی ملافه را چون توری در حیاط پهن می‌کند تا تازگی‌ها را برای ادامه‌ی زندگی صید کند. اما آیا او واقعن می‌خواهد انسان را از جهان شعرش حذف کند؟ آنچه می‌بینیم او تا توان دارد انسان را در شعرش نادر می‌کند تا چیزها همه اشارتگر او باشند. انسانی که نیست تا اشیا از او بگویند. خاطراتش را به باد دهند تا چیزهای تازه‌تری برایش صید کنند که زندگی‌اش تکراری نباشد.

نکته‌ی دقیق اینجا نهفته است. انسان تفکر دینی و اسطوره‌ای آگاهی‌اش چنین است که بر اشیا سلطه‌ای جز آنچه مقدر است ندارد. برای همین چنین باوری دارد: "اشیا به خواست تو به کار می‌آیند." (صحیفه سجادیه، 1375: 77) آیات قرآن هم چنین معنایی را دارند با این تفاوت که در قرآن چیزها مسخر انسانند؛ یعنی آنها در حکم او نیستند بلکه به حکم آفریننده طوری آفریده شده‌اند که برای انسان قابل استفاده باشند. در برابر چنین اندیشه‌ای انسان مدرن سخت بر این باور است که می‌تواند بر اشیا حکم براند و  به عبارتی دیگر جهان چون نمایشی‌ست و تلاش انسان مدرن هم "در دست داشتن طبیعت و فرمانروانی... بر آن است" (نیما، 1376: 517) این جمله را نیما در وصف قدرت نمایش‌نامه‌نویسی حسن مقدم نوشته است اما گویی میل انسان مدرن است برای فرمانروایی بر تمام طبیعت.

شعر ضیایی و اشیا شعرهایش اما در کدام سوی ماجرا هستند. در جهانی که اشیا به خواست خداوند به کار می‌آیند؟ یا جهانی که اشیا از ید قدرت خداوند خارج شده‌اند و در دست‌های انسان نو آمده با هزار فشار و خشونت همانی می‌شوند که او می‌خواهد؟ به گمان من اشیا جهان شعرهای ضیایی نه آنند و نه این. بلکه بیشتر این است که آنها بر انسان مسلط‌اند یا گاهی حتا خودسرانه برای خودشان زندگی می‌کنند بدون آنکه خدا یا انسان بر آنها قدرتی داشته باشد. بلکه آنها تنها به روی شکلی از معصومیت و نادانستگی انسان گشوده‌اند. اشیا جهان شعرهای ضیایی از چنگال حکمت خداوند و از دست عقل انسان درآمده‌اند و برای خود خودسرانه به زندگی‌شان ادامه می‌دهند و تنها به روی کودکی گشوده‌اند:

تنها کودکان

 

مقابل انتظار پنهانی اشیا

چه می‏توان کرد

قرقره‏ی خالیِ پرت شده

نخ و بادبادکش را به دست که سپرد

انتظار این جهانیِ او

آویخته از بال قاصدک و

 نخ‏های رهایی که میان  شاخه‏ها

آویزان مانده‏اند

تنها کودکان راه به‏کارگیری اشیای بی مصرف را می‏دانند (گزینه‌ی اشعار، 1396: 50)

 

این گونه است که انسان باور دارد اشیا بدون او "بی‌مصرف"اند و شاعران و بعضی فیلسوفان معتقدند: راه درست مصرف کردن چیزها را تنها کودکان و هنرمندان می‌دانند. اگرچه این تصور هم تصوری انسانی‌ست یا فکری‌ست در میان فکرها اما چیزها را و ما را از مصرف کردن و مصرف شدن نجات می‌دهد. چرا که کودک چیزها را خارج از آن ارجاعیتی که هایدگر تعریفش کرده است به کار می‌بندد و کارا می‌کند. انسان‌ها می‌آموزند هر چیزی برای چیست، خودکار برای نوشتن، لیوان برای نوشیدن کودک اما این ارجاعیت را به هم می‌زند و با این برهم زدنش شکل جهان را تغییر می‌دهد. کودک کارآمدی مرسوم را خط می‌زند تا کارایی واقعی چیزها را عیان کند. همان کاری که هایدگر آن را به عهده‌ی هنر می‌گذارد: "در کار هنری، حقیقت موجود خود را در کار نشانده ]یا نهاده[ است. "نشاندن" (setzen) در این معنا یعنی، به قیام آوردن. یک موجود، یک جفت کشاورز-کفش در کار به نور وجودش قیام می‌یابد وجود این موجود به پایندگی نمایش خود می‌رسد. لذا هنر عبارت است از: خود را-در-کار-نشاندن ِ حقیقت." (هایدگر،1382: 20) کودکان همان‌گونه که هنر چیزها و اشیا را از دست هول و هیولای مصرف می‌رهانند تا آنچنان که باید به کار گرفته شوند. پس اشیا جهان شعری ایرج ضیایی در آنات غریب و یگانه‌شان منتظر اینند تا به کار گرفته شوند چنانکه باید نه در طورهای روزمره که مصرف می‌شوند بی آنکه دیده شوند و وجودشان چنان که هستند دیده شود. اما ضیایی می‌داند که حضور اشیا چهره‌ی هولناکی دارد و انسان با نادیده گرفتن این چهره و سابیدن و مصرف اشیا می‌خواهد آن حضور هولناک را نادیده بگیرد برای همین در شعر حضور اشیا می‌نویسد:

اما برق حضور اشیا/ به وقت جنبیدن/ چهره‌ی هولناکی دارد/ با تمام قدرت می‌گریزی/ تا خود را به بودن پرت کنی. (گزینهِ‌ی اشعار ضیایی، 1396: 134)

 

منابع:

1. نامه‌های نیما. به کوشش شراگیم یوشیج. نگاه. 1376

2. سر آغاز کار هنری. مارتین هایدگر. پرویز ضیا شهابی. هرمس 1382

3. گزینه‌ی اشعار. ایرج ضیایی. حکمت کلمه. 1396

4. صحیفه سجادیه باز نویسی منتشر نشده‌ی فریاد ناصری

 

یادداشت آزیتا قهرمان بر مجموعه شعر «اوراد حاشا» سروده‌ی فریاد ناصری

یادداشت آزیتا قهرمان بر مجموعه شعر «اوراد حاشا» سروده‌ی فریاد ناصری

سلام دوست عزیز شاعر. من هنوز دارم کتاب را می‌خوانم و دوباره مرور می‌کنم. یک کتاب شعر خوب چیزی نیست که با یک بارخواندن آن را تمام کنی و کتاب شما نیز خواننده را آسان رها نمی‌کند. اما چیزهایی که در این چند بار خواندن به ذهنم می‌رسد. اول از همه: زبان شعرها بسیار شفاف و صیقل خورده است. این امکانی است که حضور اندیشه و تجربه‌ی صید شده در هر شعر را روشن در اختبار خواننده می‌گذارد و گاهی نیز شگفتی می‌آورد وسطحی از تماشا را به برشی تصویری و تازه وصل می‌کند /بارانی که سر در پی ابر هامی‌گذارد / سرزمین خودش را گم می‌کند. آنچه گفته شده زیور و کنایات و هر تمهیدی در پیوند با معنای شعری است و نشان دهنده این که باشاعری رویرو هستیم که اتفاق زبان؛ کشف‌ها و غوطه‌ورشدن او در زندگی بنیان و شکل گرفته. /ما تسلیم نشدیم / ابرهارا با دست بالا نگه داشته بودیم / این رو راستی و یگانگی خیلی دلچسب است. بیشتر مطابق با نام کتاب ” اوراد حاشا ” شعرها بیش از همه تحت تاثیر فضا و زبان قرآن در ترجمه‌های آیتی و پاینده است. این استفاده خوب از شرح احوالی که از سینه و حافظه جامعه می‌جوشد اما به نوعی ارایه فردی و متفاوت می‌رسد خیلی عالی است. ”قرار بود سوره بلندی بنویسم.“. اما کاش می‎شد از نشانه‌های آشنا؛ افسانه و اسطوره‌های بیش‌تر استفاده کرد تا لایه‌های روایت مسیرهای بیش‌تر طی کند چون می‌دانم شما این دانش را دارید. در بعضی شعرها استفاده از مضامین قرآن و یا کتاب‌های مقدس به فشردگی و شگرد زیبایی توانسته دست یابد. مثلا در اشاره به آیه‌ای در قران که مرگ از رگ گردن به شما نزدیک‌تر است که این شعر شما بازتاب شاعرانه همان مفهوم را به خوبی و موجز به شیوه تناقض نمایی در زبان بیان می‌کند /از تو به رگ گردن نزدیک‌ترم / نزدیک‌تر باشم اگر دروغ بگویم / ..به نظرم از شعر ۳۶ به بعد ایجاز در تصاویر و لحن قوی‌تر می‌شود و نوعی پیوند بین شعرها هست که در شعرهای کوتاه اول با همه انتظار و جستجو من این سرنخ را گم کردم و بی‌اختیار با وجود استقلال هر شعر دنبال نوعی پیوستگی و موتیف که مانند ملودی در هر شعر یا ضرباهنگ آشنا برای تمرکز خیالم ایجاد کند می‌گشتم. در مجموعه‌ای این‌چنین چیدن شعرها و معماری درون کتاب خیلی با دقت و جهت‌دارمسیری برای حرکت در سطرها باید طراحی کند. گاهی دقت زیادی روی این چیده‌مان و جهت بخشیدن وجود ندارد و این به کمپوزیسیون و ایجاد فضایی که همه شعرها را به هم متصل نگاه دارد و یا به شیوه‌ای ترکیب کند صدمه می‌زند. گاه بی‌دلیل ارتباط شکسته و قطع می‌شود بی ‎آن‌که هدفی در کار باشد. همین طور که شعرها را میخواندم به نظرم رسید در بسیاری از موارد ” که ” و ” و ” های استفاده شده بیش از آن که کمکی به موسیقی و ربط جمله‌ها باشد؛ اضافی و توضیحی است. برداشتن آن‌ها علاوه بر این که هیچ صدمه‌ای به سطرها نخواهد زد دست و بال آن‌ها را بازتر می‌کند تا از منطق و زنجیر بگریزند. /میدانی آب راه خودش را دارد /پرنده راه خودش را دارد / در سرزمین من اما / راه ها / ادامه کلافی بودند / که گربه‌ای خسته به بازی گرفته بود/ این شعر یکی از نمونه‌های خوب در اشعار کتاب است که زبان تراش‌خورده و بی‌هیچ اضافه به تصویر ناگهانی از جز به کل دست یافته است؛ معنا به سادگی گفته نمی‌شود بلکه ارتباط حسی آن را می‌آفریند با هوش و نگاه شاعرانه بدون تکرار و پیچیدگی… با این همه نکته‌ای دیگر که خیلی به نظرم مهم می‌اید با وجود این زلالی و شیوه بیان؛ زبان شعر مشخه‌های شخصی‌تر لازم دارد تا کاملآ لحن فریاد ناصری شود یعنی زبانی ویژه و تذهیب یافته؛ که خود را با نشانه‌های خاص مجزا کند و به صدای شاعر هویت ببخشد. این شیوه شعر کوتاه و فشرده در این خطر هست که این پیامبر گونگی و نگاه شاعرانه بین اندیشه موجز و جمله‌های قصار و گزین به نوعی تسلط از بالا تبدیل شود وفاصله بیندازد بین فضای حرکت و ایجاد پرسپکتیو برای همانندی خواننده با شعر. حالا چه در رهایی تخیل باشد یا در تفسیر و برداشت‌های غیر قابل پبش بینی مخاطب. این فشردگی در شعر شما خصوصیت خوب و دشواری است که آسان هم مسلمآ به دست نیامده اما تنگناهای خودش را نیز دارد. این هم نمونه‌ای دیگر از ظرافت معنا در چند جمله ساده در شعر /از تو جدا می‌شوم /چون عطر از گل / و خانه‌ی خود را گم می‌کنم / این می‌تواند یک سبک باشد و گاه یک شاعر حتا در همه عمر یا این شمایل و ساختارعمارت‌های زبادی را قادر است از نو بسازد اما در شعرهایی که نوعی تجربه عاطفه شخصی و ملوس از زندگی در آن هست شعر صورت پنهان‌تری را صمیمانه نشان می‌دهد تا بعضی از شعرها که در آن بیان استعاری قوی‌تر است. باید این را هم بگویم که اندیشه و خرد در بعضی شعرها طوری دست دارد که شوریدگی را امهار می‌کند؛ چیزی که پیامبری اهل حاشا زیر بارش نخواهد رفت!. از این نمونه شاعرانه‌های خلیل جبران در کتاب “پیامبر ” با زیبایی تمام ناگریز در احساسات لطیف و نازک می‌لغزد اما الیوت در سرزمین بی‌حاصل مرثیه گویی مدرن می‌شود . فروغ در “ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد” و نیچه در “چنین گفت زرتشت ” نمونه‌ای از این نوع سرایش در بهترین و درخشان‌ترین شکل همنشینی پرسش و عصیان درباره زندگی هستند. البته همه این‌ها می‌تواند مشخصه سبک فردی و تخیل شاعر باشد اما همیشه حضور زشتی؛ زیبایی را دیدنی می‌کند و استهزا و پا در هوایی دیوانگی؛ اندیشه را در چندین وجه و چهره حاضر می‌کند و افشاگر است. حالت زمزمه‌وار و وردگونه شعر ها یکدستی زیبایی به کتاب بخشیده است که نوعی دعوت به تماشای شنیدن و گوش دادن به تصویرهاست و مطابق همین حال و هوای مبشرانه است. در این مجموعه کارهایی را خیلی پسندیدم؛ بخصوص خیلی بیش‌تر شعرهای از ۳۶ به بعد که از قسمت نخست و بخش پایانی کتاب به نظرم پیوستگی پرکشش و کامل‌تری داشت. این شعرها با ارتباطی که با سروده‌های کتاب‌های مقدس برقراز می‌کند مرا به یاد نوعی شعر سه خطی که در ایران قدیم داشتیم می‌اندازد؛ که به زبان اوستا و یسناها نزدیک‌تر است. “خسروانی “ها که شعرهای سه خطی هستند و زیبایی شعر مدیون لحن خردمندانه وحالت بشارت و هشدار در آن است. این شعر سه خطی از خانواده رباعی و دوبیتی و شبیه تانکاهای ژاپنی است که راهی سوای هایکو دارند . / بعد ما را جدا کردند / مثل دو ماهی /در دو تنگ جدا /از خواند ن کتاب اوراد حاشا لذت بردم و همیشه مشتاق خواندن کارهای شما هستم

پ.ن: این نوشته پیش از این در سایت رسانه به لطف حبیب شوکتی منتشر شده بود.

 

 

ما و دنياي نو/ شعر و آوانگاريسم  (پیرامون شاعری مهرداد فلاح)

ما و دنياي نو/ شعر و آوانگاريسم

(پیرامون شاعری مهرداد فلاح)

فریاد ناصری

 

هراسم تازه، مسماي تازه دارد. بگذاريد اين گزاره را به عنوان يكي از پيش نهاده‌هاي اصلي اين متن پيش از هر گزاره‌ي ديگري با شما در ميان بگذارم تا هر چه بيشتر مي‌رويم، بيشتر بتوانيم حول و حوش اين پيشنهاده و رابطه‌اش با آن چيزها كه قرار است در اين متن با آن‌ها برخورد داشته باشيم به گپ و گفت بنشينيم.

اين خطاي فرهنگـ ِ واژگاني كه واژه‌هاي گوناگون را با اصطلاحِ ترادف يك شكل و يكسان جلوه مي‌دهند به عادت ذهني بدي بدل شده است عادتي كه نمي‌گذارد تفاوت‌هاي ريز و درشت و اساسي واژه‌ها را ببينيم. تفاوت‌هايي كه باعث به وجود آمدن و شكل‌گيري آن واژه‌ها براي گفتن و بيان چيز ديگري بوده است كه مترادف‌هايش توان بيانش را نداشته‌اند. اگر كه مي‌شد مفهومي را با يكي از آن بسيار واژه‌هاي مترادف بيان کرد، ديگر مترادف‌ها اضافه و به درد نخور بوده‌اند. اما زبان مكانيسمي پوياتر از اين حرف‌ها دارد و مدام در تعامل با شكل‌هاي زيستي و فرهنگي است. بستري هزار لايه، كه هر لايه‌اش خبر از وقايع زماني دارد.

فرهنگ‌ها در خود خطا و خطر ديگري هم دارند و آن ايجاد اين توهم است كه با گشودن هر مدخل آن مي‌توانيم اسم و عنوان و واژه‌اي را دريابيم و در اختيار داشته باشيم. اسم و عنوان و واژه‌هايي كه هر كدام براساس نيازهاو تحولات متفاوت بوجود آمده اند. اين توهم در دسترس بودن معناي هر چيز در فرهنگ‌ها آنجا خطر ناكتر مي‌شود كه ديگر نه با واژه‌هاي روزمره در زبانِ خودمان كه با اصطلاحات برساخته شده در زباني ديگر براي ارائه­ی يك تعريف از تحول و اتفاقي جامع يا مفهومي بزرگ سروكار داريم. اصطلاحي با پشتوانه‌ي تاريخي و زيستي‌اي كه مايي كه در حال مطالعه‌اش در فرهنگی از فرهنگ‌ها هستيم هيچ درك و دريافتي از آن‌ها نداشته و نداريم.

اين حالت كه گفت و گو تنها در سايه‌اي از دريافت، در تصويري از آنچه مي‌خواهيم حرف بزنيم امكان فهميده شدن پيدا مي‌كند وُ آن كه سخن مي‌گويد خود در سايه و تصويري از معناي آنچه مي‌خواهد از آن و در باب آن بگويد به گفت خواهد آمد. حالا شما تصور كنيد با اين وضعيت انسان امروز ايراني مي‌خواهد با زبان فارسي درباره­ی مدرنيسم، پست مدرنيسم، ناسيوناليسم، رمانتي­سيسم و هر اصطلاح مفهومي عظيمي چون اين‌ها سخن بگويد. كاری كه اين متن مي‌خواهد  انجام دهد یعنی درباره‌ي آوانگارديسم در شعر فارسي به­خصوص ربط آوانگارديسم با شعر و شاعري كسي به نام مهرداد فلاح حرف بزند. و در ميان كارنامه­ی اين شاعر نظرش بيشتر به سمت آن دسته از كارهاي اوست كه خود شاعر آن‌ها را خوانديدني‌هاي می­نامد پس بگذاريد در يك رفتار حرفه‌اي فرهنگي را باز كنيم تا بدانيم آوانگارد كيست؟ و آوانگاريسم چيست؟

«طلايه دارِارتش به طور استعار‌ي براي اشاره به رهبري نخبه‌گان در امور سياسي و فرهنگي به كار برده‌اند. معناي ضمني نهفته در اين انديشه پيش رفت سياسي و فرهنگي است كه آوانگارد در پي آن است و اكثريت افراد جامعه نسبت به علاقه‌ي آنان به پيش رفت بي‌اعتنا هستند يا از آن بي‌خبرند و در مقابل آن مقاومت مي‌كنند و يا به خشونت متوسل مي‌شوند. آوانگارد در مقام يكي از مفاهيم مهم مدرنيسم، نوعاً به واسطه‌ي متون ناشناخته و نوآورانه بيان مي‌شود و آگاهانه در برابر همگوني با فرهنگ مردم پسند يا توده‌اي مقاومت مي‌كند.»

چند مشكل ديگر هم اضافه شد. قبل از همه «ميم» را پيدا كنيد در اين فرهنگ‌ها تا ببينيم مدرنيسم چيست؟

به قول بزرگي، «تاريخ بر پوست مي‌رود» كسي كه براي فهميدن تاريخ و وقايع گوناگون رخ داده در امروز خود، به كتابها سرمي‌زند، پس نزيسته است. اما مازيسته‌ايم فقط نه آن تاريخ را كه اين كتاب‌ها مي‌گويند. مازيسته‌ايم ولي زيستن خود را باز نگفته‌ايم، تا اسمي هم برآن بگذاريم. اسمي كه دريچه‌اي باشد بردرك و دريافت و تعريف خودمان از آنچه آن را زيسته‌ايم، اسمي كه تاريخ‌مان را بگويد، تاريخي كه بر پوستمان رفته است.

بايد بپذيريم در مورد مفاهيم و جنبش‌ها و پديده‌هايي كه ما هيچ نقشي را در به وجود آمدن‌شان، نه در شكل‌گيريِ مفهومي شان نداشته‌ايم، نمي‌توانيم دخالت ماهوي داشته باشيم. مي‌توانيم با فاصله از آنها حرف بزنيم، اثر بپذيريم يا حتي از همان فاصله مورد انتقاد قرارشان بدهيم، اما نمي‌توانيم جزئي از آن‌ها شويم چرا كه فاصله‌ي تاريخي و اجتماعي اين امكان را به ما نمي‌دهد. فاصله‌اي كه قرن‌ها طول كشيده تا مفاهيمي وَرز بيايد و شكل بگيرد وَ هركس كه در آن فضا بوده و حرف و دهاني داشته، صداي خود را به تعامل گذاشته در ميان صداها و اين تطور و فرآيند چنان پيچيده است كه تا در درونش نباشي نمي‌تواني جزئي از آن باشي چرا كه همان قدر كه دهان‌ها و صداها برفضا تأثير گذار بوده‌اند، فضاي پرصدا نيز بر تك تك دهان­ها و شكل گفتن شان اثر گذار بوده است. و ما ملت ايران در اكنوئيت امروزمان، كه اين جاييم تقريباً به طور كامل از اين فضا و تأثيرپذيري و تأثيرگذاري به دور بوده‌ايم، پس مي‌توانيم هر چيز مشابهي باشيم به آن‌ها، اما خود آن‌ها با آن نام‌ها و نشان‌ها نَه، نمي‌توانيم باشيم و اين همان خطاي بزرگ مدام ماست كه ادامه‌اش مي‌دهيم، مي‌گوئيم مدرنيسم بعد اين مدرنيسم آنجا كه شكل و قوام و نام گرفته، تكيه بر تحولات اجتماعي، اقتصادي، سياسي، فكري و فرهنگي­یی دارد كه سده‌ها طول كشيده، آدم‌هاي زيادي آمده‌اند، كارهاي زيادي انجام گرفته‌اند و حرفهاي زيادي گفته شده‌اند تا در نهايت واژه‌اي مثل مدرنيسم دري باشد به سمت مفهومي بيان يافته در فرهنگ‌ها، آوانگارديسم دري باشد به سمت توضيحاتي در ذيل خود در هر فرهنگ و كتابي كه مي‌خواهد از جنبش‌هاي هنري غرب حرف بزند غربي كه در شدن‌اش ما غائب بوده‌ايم و اين مفاهيم و پديده‌ها و امور در آن شكل گرفته و به دنيا آمده‌اند.

بعد ما آن‌ها را شنيده‌ايم و ديده‌ايم هركس به روايتي، هر كس از دريچه‌اي، هر كس از دهاني كه دهاني در ميان دهان‌ها بوده، يادهاني كه راوي آنچه گفتِ دهاني ديگر است.

اين فاصله پيش از آنكه فاصله‌ي خاك شرق تا خاك غرب باشد. فاصله‌ي ذهن و زبان انسان شرقي، در اين جا ايراني و انسان غربي است. فاصله‌ي تفاوت نحوه‌هاي ادراك و تفكر انسان شرقي و انسان غربي است و در هيچ كدام از اين‌ها هيچ برتريت و ارزش گذاریي نيست بلكه فقط بيان شكل‌هاي مختلفي از زيست‌هاي مختلف است. چرا كه هر كدام از اين‌ها کفه­های‌هاي دو سو خود در دلشان هزار رنگ و هزار شكل مختلف دارند. حالا ما اگر بخواهيم از ربط و پيوند كار و بار مهرداد فلاح با آوانگارديسم حرف بزنيم مي‌خواهيم از چه چيزي حرف بزنيم؟ از آوانگارديسم برخاسته از هنرهاي تجسمي، از آوانگارديسم روسي، آلماني، فرانسوي، آوانگارديسم اوايل قرن بيست، مهرداد فلاح مگر آن زمان هم بوده است؟ در كدام خاك به جز خاك ايران؟

اكنوني كه در آنيم تاريخي دور از آن تاريخ دارد و خاكي ديگر از آن خاكها كه واژه­ی آوانگارديسم گويايي چيزي بوده، خاكي با سرگذشت و وقايعي متفاوت از همه‌ي آن خاك‌ها، پس كارِ مهرداد فلاح وَ هر نوآور ديگري در اين خاك و در اين زمان و هر زمان ديگري مي‌تواند ملهم از آن جنبش‌ها و هر جنبش ديگري باشد اما مشخصن و لزومن نه در ذيل آن اسم‌هاست نه مي‌تواند باشد.

البته بايد يادآوري كنم كه پيش از اين هم در يادداشتي با عنوان «نوآوري كنيد تا رستگار شويد» پيرامون خوانديدني‌هاي مهرداد فلاح به صورت كلي و تقريظي حرف‌هايي زده‌ام. اساس حرف‌هايم در آن يادداشت بر دوبن مايه استوار بود. يكي نوآوري و ديگري كودكي. تلاش‌ام براين بود كه رفتار فلاح با نوشتن را قدم‌هاي آغازيني به حساب آوريم كه مي‌تواند در خود فرصت و امكان‌هاي تازه‌اي را به هم راه داشته باشد. رفتاري بر هم زننده و بحران زا و اين آغازیت ربط نويسش با گرافيك و رنگ را، با وجهه‌هاي معنايي و مفهومي نوآوري و كودكي پيوند بزنم. اگر چه از تلاش‌هاي پيشيني اين نوع تلاش‌ها چه در سنت زبان و شعر فارسي، چه در سنت‌هاي ديگر زبان‌ها آگاه بودم اما بر نكته‌ي «اسم تازه، مسماي تازه» تكيه كردم تا مرزهاي تفاوت و تفارق تلاشِ فلاح با آن بوده‌هاي پيشيني را هم نشان دهم. هر عنواني خود دريچه‌اي به سمت درون آن چيزي است كه مي‌خواهد آن را بيان كند.

«خوان-ديدني» اسمي كه هنوز روان و جانيفتاده يا آگاهانه تلاش مي‌كند تن به جا افتادن ندهد. ناشناخته و مبهم بماند تا اشاره‌اي به سمت ناشناختگي باشد. اما همين عنوان رَمنده اشاره‌هايي به وضعيت آنچه مي‌خواهد بيان كند را در خود دارد.

ناقص ماندن خواندن و شكل كاملِ ديدن، خوانديدني در نگاه كلي تازه است. رسم تازه آورده. انگشت اشاره‌اي به آن ايده‌ي بنيامينیِ رفتن نويسش به سمت گرافيك دارد. كودكي مي‌كند و در رسوم جا افتاده راه نمي‌رود كه رسم نمي‌داند اما از يك شكاف و گسست دروني در رنج است. شكافي كه من با خط تيره در بين خواندن و ديدن برجسته‌اش كردم اما فلاح با چسباندن آن‌ها به هم سعي كرده آن را پنهان كند. ولي ديگر از بديهيات است كه هر متني در خود عناصر پيش برنده و فرو ريزنده‌ي خود را با هم دارد. مسلم است كه فلاح در هر دو وجه كارش بر سنت‌هاي پيش از خود تكيه دارد و از آن‌ها سود جسته است چه از امكانات شعر مشجر، چه کانکریت­ها و کلیگرام­ها و چه حتا از امکانات شعر-نقاشي‌هاي چيني.

اصلن بودِ اين‌هاست كه به امكان و احتمال بود خوانديدني‌هاي فلاح در ذهن و زبان فارسي عرصه و جا مي‌دهد. اما پيش از آن كه وارد گست دروني خانه كرده در خوانديدني‌ها شويم بگذاريد پرسشي كه اين جا رخ مي‌دهد را بيان كنيم و آن اين است كه شعر مشجر و شعرهاي كانكريت در روند شعر فارسي و كل شعر جهان چه جايگاهي دارند و چقدر توانسته‌اند امكانات تازه‌اي به شعر بعد از خود ارائه دهند كه در گفت شعر جهان جايگاه ذاتي پيدا كند؟ و اين ذاتي را دقيقاً در پيوند با عناصري مي‌بينم كه شعريتِ شعر را رقم مي‌زنند. امكانِ خيال‌هاي تازه و امكان ساخت‌هاي تازه كه با زيست‌هاي تازه‌ي جهان هم سخني داشته باشد؟

پرسشِ رخ داده به نوعي مي‌تواند مقدمه‌ي ورود ما به آن گسست پنهان مانده و پنهان نگه داشته شده در خوانديدني‌ها باشد. كودكي دوره‌اي است كه در آن بزرگ سالي‌مان شكل مي‌گيرد. اگر درست پانگيريم، درست رفتن نمي‌توانيم. تاريخ ظهور هر امري در جهان، با كشف‌ها و نوآوري‌ها و بازسازي و اصلاحات رقم خورده است. حتي گسست‌ها و غلط‌ها و خطاهايي كه در روند شكل‌گيري آن امر رخ داده است، نوع ديگري از كشف در جهت يافتن امكان‌هاي تازه بوده است. امكان‌هاي تازه‌اي كه در خود گشايش داشته‌اند و اگر چه تاريخ آنجا كه مي‌خواهد همه چيز را در روايتي نمايشي به عرصه آورد به سمت قهرمانِ يكه‌اي مي‌رود كه دست به كار كارستان مي‌زند و به تنهايي كار را پيش مي‌برد و در اين روايت هم بخشي از حقيقت وجود دارد، حقيقتي كه مي‌شود اين گونه بيان‌اش كرد، نوآوري‌هاي يكه‌اي كه به تنهايي باعث تحولات بزرگي شده‌اند. اما آيا نوآوري فلاح توانسته است دخالتي در نظام شعر فارسي داشته باشد؟ نقطه‌اي از آن نقاط تحول بوده است كه در به هم رسيدن شان، خط تحول كليِ يك نظام ادبي را برمي‌سازند؟ تاريخ، در حاشيه بودن اسلاف سنتي چنين تلاش‌هايي را ثابت كرده است، هيچ كدام از آن شعرها كه بودِ خوانديدني‌ها را ممكن مي‌كنند، جزء جريانات اصلي و مهم شعر جهان نبوده‌اند و در جدي‌ترين حالت تجربه‌هايي بوده‌اند در گوشه و كنار نوشتن، هيچ وقت نتوانسته‌اند بطن و متن نويسش يك دوره‌اي باشند اگر چه نمي‌خواهم سرنوشت اسلاف را به خلف نيز تسري و تعميم دهم كه قصدم از اين نشان دادنِ مدام گذشته‌ي سنتي اين تجربه، رد و نقض اين ادعاي پنهان و آشكار خوانديدني‌هاست كه خود را در نظام معرفت ادبي نه حاصل پيوست كه بيشتر حاصل گسست مي‌داند و اگر تا حدودي به عرصه‌ي پذيرش افتاده و استعداد گپ و گفت پيرامونش شكل گرفته براي اين است كه در خود «خاطره‌ي طرح و ساختار سنت‌هاي» پيش از خود را تداوم بخشيده است پس تا به اين جا توانسته‌ايم گذشته‌ي اين نو را پيش چشم آوريم و از جايگاه‌اش درون نظام ادبي بپرسيم، اين نظام ادبي در متوسع‌ترين تعريف‌ها نيز بار حد و حدود و معيارهايي را با خود به هم راه مي‌آورد.

وقتي اين پرسش را كنار ياد كردِ سرنوشت تاريخي شعرهاي مشجر و كانكريت و... و سهم دخالت شان در روند كلي شعر بگذاريم وضعيتي ساخته مي‌شود كه دقيقن با وضعيت دوگانه‌ي درون خوانديدني‌ها منطبق مي‌شود. وجه ناقص خواندن و كامليت ديدن در اسم. فلاح اگر چه خيز برداشته به سمت سخت و اين قابل تقدير است اما چقدر رنگ‌هاش رفته به جان شعرهايش، چقدر تايپ‌ها و شكل‌ها، شعرهاش شده‌اند. در بيشترينه‌ي شعرهاش آن جوانب شكلي و رنگي در عَرض مانده‌اند و نوشته جوهريت خود را در مقابل هر امر ديگري حفظ كرده است و راهِ به شركات گذاشته شدن اين جوهريت با هر امر ديگري را بسته و در انحصار خودش نگه داشته است. حتي تا جايي كه حافظه‌ام ياري مي‌دهد ولي­عصر استريت‌اش را هم در نشريه‌اي به همان صورت آشناي شعر مرسوم بي‌هيچ رنگ و شكلي چاپ كرده بود. اگر آن‌ها در جان اين شعر بودند، چطور امكان داشته كه جدا بشوند و وقتي جدا شده‌اند يعني هنوز منفك و جدا شدني باقي مانده‌اند. هنوز نچسبيده‌اند، الصاقي‌اند. رنگ را به خواندن الصاق كرده‌ايم، شكل را به نوشتن، جالب اين جاست مي‌نويسيم كه خوانده شود وقتي خواندن و خواندني را به نفع ديدن و ديدني از ريخت و مشكل مي‌اندازيم اين تحول عظيم نيست بلكه در كنار هم نشاندن تحريف آميز دو نظام از بيخ و بن متفاوت است و به سلطه درآوردن يكي به نفع ديگري. در حالي كه اين تنها ظاهر قضيه است. شعر اگر چه در خواندن تن به هر تغييري داده است و مي‌دهد اما هنوز بكارت جوهري خود را در انحصار كلمات حفظ كرده است و هيچ چيز ديگري نتوانسته سر سوزني در سفتن اين گوهر كارگر بيفتد. حتي سخت كوش‌ترين كارگران ادبي به جز ابزار نوشتن نتوانسته‌اند ابزار ديگري برايش پيدا كنند.

اين گسست و انشقاق درونی كه از اسم نيز پيداست، انطباق ساختاري دارد با آن وضعيتي كه از جايگاه چنين شعرهايي نشان داده شد، يعني انحصار اتفاقات مهم شعري توسط جريان‌هاي در بطن و متن نظام‌هاي ادبي، آن جرياناتي كه در گستره‌ي نظام‌هاي ادبي سهم بيشتري داشته‌اند و در حاشيه ماندن چنين تجربه‌هاي دور از هسته‌هاي مركزي نظام‌هاي ادبي، خوانديدني‌ها از ميان كل پشتوانه‌هاي پيش از خود به شاخه‌هاي بسيار دور و نازكي تكيه دارد كه آن‌ها در كل اين نظام چندان دخالت و سهمي نداشته‌اند و اگر چه خوانديدني‌ها بسيار تلاش كرده و تاحدودي توانسته تفاوت و تفاوت خود را با آن‌ها نشان دهد. اما انگار اين كم جاني و كم سهمي، شبيه يك بيماري ارثي و ژنتيكي به كارش انتقال يافته است. يك مثال بسيار لوث و لوس، نيما وقتي نوآورد، دست قوي وزن را رها نكرد، با اين همه اين نوآوردنش در نظر اخلاقش گويا چندان امكان هضم رواني نداشته كه همه شان دويده‌اند به گذشته تا سهم بيشتري از گذشته را به كارهاي‌شان بدهند اين نگاه به گذشته و سهم بردن از گذشته در تازگي در كارهاي اخوان و شاملو خيلي بي‌واسطه است در سهراب و فروغ با چند واسطه به امري آشنا در گذشته مي‌رسد.

اما مهرداد فلاح كدام دست قوي را در خوانديدني‌هايش نگه داشته است؟ چطور با ادعاي خلق امري كه هنوز در حوزه‌ي خواندن است. چيزي پيش مي‌كشد كه در آن خواندن از شكل افتاده است. اگر كه واقعاً مي‌خواست كه خواند محور نباشد. چرا كه با همه‌ي تقلاها براي تغيير رسم نوشتن و خواندن، نوشتن و خواندن هنوز هم در سطر مي‌رود و از سطر كه بيفتد ديگر خواندن نيست و آن امر نوشتن و آن چيز نوشته نيست. خب مي‌گفت نقاشي، كلمه آورده‌ام. چرا مدعي شعر است حالا كه مدعي شعر است چرا خواندن را به نفع ديدن مخدوش كرده است؟

قبول كه تلاش كرده اقتدار نوشتن پله اي، اقتدار نوشتن نثرانه را نشانه برود، اما آيا نوشتن‌اش توانسته اقتدار جمله‌ي بر سطر را هم واقعاً براندازد. چرا كه اگر اين نيز برانداخته شود ديگر از حوزه‌ي بحث شعر بيرون مي‌رود. وقتي او هنوز تلاش‌اش در آخرين حدود درون نظامي است و مي‌خواهد با قاتلان به نظام ادبي در انقلابي‌ترين حالت‌شان حتي تعامل داشته باشد بايد فكري به حال اين تناقضات بكند، آيا اصلاً آنجا كه پديده‌ها ايستاده‌اند امكان رفع تناقض‌هاي شأن وجود دارد؟ آيا نياز به مختصات يابي دوباره و تغيير جهت‌هاي برداري نيست؟

تناقض‌هايي كه از ماهيت متفاوت رنگ و شكل و زبان برآمده است رنگ و شكل پيش از آنكه شخصيت مستقلي داشته باشند، معناي شأن مبتلا به دست‌ها و زمانه و زمينه‌اي است كه به كارشان مي‌گيرد اما زبان، نه اين كه شخصيت‌اش متكي به كار برنده‌اش نيست، بلكه پيش از اين شخصيت به كار برنده‌اش را هم زبان ساخته است. پس كمي تأمل كنيم تا متن صريح‌تر و آشكارتر سخن بگويد، اگر چه در بيشتر مواقع صراحت، تقليل و گاه حتي فريب است. اما تا به اين جا سعي بر اين بود كه براساس جايگاه حاشيه‌اي اين نوع تجربه‌ها در كل جغرافياي ادبيات و تناقض دروني تجربه‌ي نوع به خصوص خوانديدني‌ها، آن گسست پنهان شده و مانده را به حرف بياوريم تا شايد از اين ميان طرفي ببينيم و در اين به حرف آوردن آن گسست پنهان، به دخالت نوآوري‌هاي منفرد در شكل دادن به تحولات بزرگ هم اشاره كرديم اما وقتي با نبود آن تحول بزرگ روبه‌رو مي‌شويم، شك به جان دريافت و فهم‌مان از نوآوري مي‌افتد. حداقل در ميزان و سطح و مرتبه‌اش، بعد مي‌بينيم مختصات يابي غلط است. كه اين ميزان انرژي و تلاش را بي‌نتيجه گذاشته چرا كه اساس دو نظام از بيخ و بن متفاوت را، دو چيز ماهتين متفاوت را كنار هم گذاشته تا چيزي بسازد كه در نام و اسم، آن چيز را از پيش خط زده است. اين از پيش خط زدگي در خود شكست ماجرا را حمل كرده است. نشد پيشگامي براي يك تحول بزرگ، از اين همه رود به جوي كوچكي كشتي انداختن، در كل نشستن است. شعري كه در نامش خواندن را خط زده باشي، خود شعر را خط زدن است. شكست از پيش رقم خورده براي رسيدن به امري كه خودمات خط‌اش زده‌ايم. مهرداد فلاح در غارهاي ناخودآگاهي‌اش خواندن را با تير زده است. بعد آمده كه بيائيد و ببينيد چه خواندني‌اي آورده‌ام. اما براي كساني كه به تاريخ ادبيات علاقه‌مند و پژوهنده‌ي اين عرصه‌اند شايد جالب و روشن باشد كه به وجود آمدن چنين متن‌هايي نشان دهنده‌ي ميل فراوان براي تغييرات بزرگ است و همين ميل و اشتياق به تغييرات است كه باعث به وجود آمدن چنين تجربه‌ها و آثار ناروشني مي‌شود. تجربه‌ها و آثاري كه مي‌توانند پله‌اي براي رفتن به سمت تحولات بزرگ شوند ولي چرا در افق پيش روي ما كه مثلاً براين پله‌ها ايستاده‌ايم امكاني از هيچ تحول بزرگي به چشم نمي‌آيد.

ميل به تغيير بزرگ را حس مي‌كنيم، مي‌بينيم. اما چرا نمي‌شود، نمي‌توانيم چون تناقض‌هاي دروني خود را نمي‌كاريم. تناقض‌هاي دروني تجربه‌هايمان را گراهاي اشتباهي دريافت‌هاي‌مان را اصل و معيار قرار داده‌ايم و به هيچ شكي ميدان نداده‌ايم. براي همين هر بار كه نفسي حبس كرده‌ايم برا جهشي بزرگ با سر به سنگ آمده‌ايم. اين جامعه كه مي‌توانيم به تجربه‌هاي ديگري‌هاي در جهان رجوع كنيم، به تعريف‌هايي كه از تجربه‌هاي شان در هر سطح و شكلي در دسترس‌مان است. در آن تعريف فرهنگي از آوانگاريسم خوانديم كه آوانگاردها به طور ضمني در فكر انديشه‌ي پيش رفت سياسي و فرهنگي هستند. آيا مهرداد فلاح با چنين انديشه‌هايي پيوند و ربط دارد؟ كارهايش چه گاردي نسبت به اجتماع و ملت دارد؟ يا آن تنافري كه در تعريف بين پسند مردم و آوانگارد ذكر شد واقعاً به همان صورت آگاهانه در كارهاي فلاح رعايت شده است؟ در حالي كه همين پسند مردم در دوره‌اي از شعر فارسي، دوره مشروطيت وجه پيشروانه و مستجرد داشته است البته و نه در همه كارهاي آن دوره. يا چه پيوندي بين سياست و فرهنگ و سياست آثار فلاح و فرهنگي كه براساس ساز و كارهايش معنامند مي‌شود وجود دارد؟

 

پ. ن نخست:

این مقاله پیش از این در موسسه­ی رخداد تازه در جلسه­ی آوانگاردیسم از سری جلسات مدرسه­ی شعر ارائه شده است.

پ.ن دوم:

متاسفانه نسخه­ی دوست نویس کتن را گم کرده ام و درج ارجاعات میسر نبود مگر با دوباره کاری خارج از حوصله.

 

هوش از الکل ذهن‌ام پرید- یادداشتی درباره‌ی مجموعه شعر پشت گندم‌زار اثر مریم بالنگی

هوش از الکل ذهن‌ام پرید

(یادداشتی درباره‌ی مجموعه شعر پشت گندم‌زار اثر مریم بالنگی-انتشارات فرهنگ عامه کرمان-چاپ اول پاییز 1391)

 

فریاد ناصری

 

 

از طرح جلد و عنوان کتاب –بی سلیقگی ناشر و شاعر- که بگذریم. پشت گندم‌زار از شاعری خبر می‌دهد که اگر کمی حواس‌اش را جمع کند می‌تواند وسعت‌های زیادی را در دنیای شعر با پرش‌های مجنون ذهن‌اش فتح کند. شاعری که ذهن و صدای تازه‌ای دارد با جنونی ولنگار و درخشان که تربیت ناشده و خام است اما پیش از فریب خوردن از هر نظری درباره‌ی جنون حواس‌مان باشد، جنون وقتی شکل می‌گیرد و اثر می‌شود باید که پیرایش و ویرایش شود . این ذهن درخشان ِ ولنگار اگر همین‌طور دیوانه‌وار و وحش، کلمات را به سینه‌ی سفید کاغذ بکوبد دچار سرنوشت گنجشکی می‌شود که در فکر راه گریزی مدام به شیشه می‌کوبد. این آزمون و خطا خون‌ریزی زیاد خواهد داشت و حتا احتمال از دست رفتن‌ست اما همین بال و پر زدن‌های دیوانه‌وار در دنیای کلمات و بیان ِ گاه زخمی و گاه دندان تیز اما در هر حال عاصی، در خود حرف‌هایی دارد که از زیست و یاشایی دیگرگونه خبر می‌دهد نگفتم شاعرانه تا تکلیف شعر را به هرحال از هرگونه شاعرانگی خارج از نوشتنی جدا کرده باشم. اصل ماجرا شاعری‌ست در رفتار با کلمات، این رفتار با ‌کلمات است که نشان می‌دهند به چنته چه داریم. بیشتر شعرهای این مجموعه همان قدر که در خود توان شگفت زده کردن را دارند حکایت از بی توجهی و بی نظمی دارند، حکایت از آشفتگی. البته نه آشفتگی‌یی که اجرا شده باشد بلکه دقیقن آشفتگی‌یی که از فقدان اجرای درست رخ داده است. آشفتگی اجرا شده آشفتگی‌یی‌ست که موشکافانه و با نیت و نظم شکل می‌گیرد و خبر از قدرت خلاقه‌ی آفریننده می‌دهد. قدرت خلاقه‌ای که با تمرین و کسب مهارت در کنار هوش درخشان وسیع می‌شود و وسعت می‌دهد. اما در شعرهای این مجموعه آن شاعریت اکتسابی همیشه در مقابل تیزی ذهن کم آورده و نوشتن را به هم ریخته است. کمی دقت و حوصله می‌توانست که بعضی شعرها را از مجموعه بردارد و بعضی‌ها را شکل و شمایل دیگری بدهد مثلن در شعر 33 کلمات با بار معنایی و هاله‌های زیبایی شناختی خود تنها و بدون هیچ کار کشیدنی از طرف شاعر به صحنه‌ی کاغذ آورده شده‌اند. کلماتی برنده و تیز و صریح اما بالقوه، کلمه هست آنچه آن را زنده می‌کند و به هستی می‌آورد شکل استفاده است. شکل استفاده به شکل فکر برمی‌گردد. شکل فکر به شکل زیست، اگر چه گاهی اشتباهات و آگاهی‌های کاذب سلطه پیدا می‌کنند و زبان از زندگی، شکل گفت از شکل بودن آدم‌ها دور می‌شود اما حتا در این مواقع هم این وظیفه‌ی شاعرست که شکل درست گفت را به زندگی‌یی که زبان را از آن گرفته‌اند برگرداند. بیشتر شعرهای بالنگی لحن و زبان عاصی‌یی دارند و این عصیان است که همیشه به نوعی نقد و اعتراض تکیه دارد.

تم بیشتر شعرهای مجموعه عاشقانه‌ست اما در بیشینه‌ی این عاشقانه‌ها نوعی جداسری و شور وجود دارد که آبشخور عصیان‌اند. عصیانی که در شاعریت قبل از هرچیز باید در زبان دیده شود. شاعر عاصی نمی‌تواند زبان فلاکت زده و آری‌گو داشته باشد. عصیان شاعر باید در شعر و زبان‌اش بروز و ظهور یابد و در این حرف از هر طرف که می‌روم می رسم به حرف‌های ضیاء موحد در کتاب سعدی‌اش که نوشته است نقل به مفهوم البته زهد سعدی درواقع زهد زبانی اوست.

 

یک دفعه می‌شود سرما

بهانه دستم

روی زنگ در خانه‌ات

تو را دور اندام‌ام می‌پیچم

مثلن می‌لرزم

گنجشک شدی مریم؟

زیر کدام باران

سنجاق کن   مرا به سینه‌ات

خورشید مرد خشک کردن اندوهم نیست

تو فقط... می خندی.

 

تمام شیطنت‌های این شعر در سطرها و حرف‌هاش تازه طبیعی شعر است. یعنی اگر سرپیچ‌یی شکل گرفته در اصل سرپیچی نیست سرنهادن به یاسای شعر است. با این‌همه در همین شعر سطر آخر اضافه است. بعضی از این شعرها از ساختاری در ذهن بالنگی خبر می‌دهند که وقتی شعر تمام می‌شود شاعر به تلواسه می‌افتد  یک سطر انگار برای نتیجه‌گیری یا نمی‌دانم برای چی به آخر شعر ببندد. از این دست است سطر آخر شعر ضعیف 5 گاهی هم شاعر از خودش از روانیت ذهن‌اش گول می‌خورد یکی از این فریب‌خوردگی‌ها مثلن شعر 52 است یا شعر بعدی‌اش. نوشته‌هایی تهی که یکی‌ش شبیه یک یادداشت عاطفی – سیاسی شده و آن یکی هم یادداشتی دفترچه خاطراتی که حالا فکر می‌کند تقطیع‌اش چه رازی به او بخشیده با یک از، اما همین شاعر در شورش نوشتن می‌نویسد:

صفورا عروس می‌شود

برای مردی که تن‌اش محشر

تمام پوست مرا شیر کرده است

دارم سر می‌روم

 

یا این شعر محکم و و در هم تنیده‌ی روان را که از هر طرف که بگیری مدام سر می‌خورد از دست:

 

با گریه‌ات

ببین لخت می‌شوم

این‌جور دوستم نداری؟

باد    خود وزیدن باشد

درخت اما     برگش را در بیاورد

 

در این شعر تمام کلمات با هم ماجرا دارند. همه به هم اشاره می‌کنند. بعد تو بین این اشاره‌ها مانده‌ای و انگشت کلماتی که هی جهت عوض می‌کنند. کلمات ایستاده‌اند اما معنا در هیچ کلمه‌ای نمی‌ایستد. به قول براهنی در شعر بلند اسماعیل "زجر روانم مرا شطح خوان کرده‌است" کاملن مشخص است که دیوانگی این شعر همه از تجربه‌ی دوزخ زیست شاعر است و این تجربه‌ی دوزخ نیز از حرف‌های براهنی است. هرجا که شاعر حواس‌اش به کلمه‌هاست کلمه‌ها رنگ دیوانگی می‌گیرند همین که حواس‌اش پرت می‌شود دیوانگی کلمات را به هم می‌ریزد و از ریخت می‌اندازد. شاعر در شعرهاش شکل می‌گیرد که حرف بزند حرف‌های دیوانگی همان مرز بین خلاقیت و از دست رفتگی‌اند که گاهی از دست می‌روند. اگر چه جایی نوشته:

چنین

که دیگر فرقی نداشت

متفکر بودی یا دیوانه؟

اما واقعیت این است که او بین آنچه خود شده و آنچه دیگران از او می‌خواسته‌اند تا بشود به خصوص دیگری بزرگ -پدر- مقایسه می‌کند و شدنی را در برابر ناشدنی قرار می‌دهد.

 

حالا تمام مدت انگشتان را می‌مکم

سیگار می‌کشم

بابا نق می‌زند

هیچ چیز نشدی

چیزی اما توی سرم متورم می‌شود

ترک می‌خورد

و طعم الکل...

 

 واقعیت بیرونی ِ افسرده و منزوی و ترس‌خورده‌اش را در مقابل جریان زنده و گرم و در حال حرکت درون‌اش گذاشته و آنچه که در سرش رشد می‌کند تا با ترک خوردن‌اش الکل را به مغز بپاشد. چیزی‌ست او در حال شدن آن است اما پدر نمی‌بیند و هیچ کس دیگری نمی‌بیند. در سر داشتن، آنچه در سر می‌گذرد هرجا که در شعرهای بالنگی آمده با خود درد را هم آورده است از آن شعر اول بگیر تاهمین شعر 32 که می‌نویسد:

 

زهدانی در ضلع شرقی پیشانی‌ام

دل‌دل زد

دردی شبیه خودم زائید

 

اگر چه او رشد در سرش را می‌بیند اما این رشد دردآور همان‌قدر که مست می‌کند همان قدر هم خراب می‌کند شاید همین است که می‌نویسد:

 

سرگیجه‌ی عجیبی دارم

به گمانم آبستن درکی دوقلو

در تضادم

 

تجربه‌ی این تضادهای هولناک، این بیرون و درون درهم و برهم است که زبان و گفت را مغشوش می‌کند  حتا درک از گفت را هم، برای همین گاهی هیچ را به جای شعر می‌نشاند و گاهی هم حرف و فکری درخشان را در میان هیچی تلف می‌کند. مثلن نوشته‌ی زیر عدد 38 از آن هیچ‌هاست همین‌طور 39. در مقابل شعر 47 اگر چه تم بسیار کار شده‌ای دارد اما اجرا به این تم کار شده رمقی تازه داده، همین‌طور شعر 50 که همان حرف نامکرر است با جسارتی زنانه ولی اجرا و تدوین  بالنگی شعر را در آستانه‌ی ذهن نگه می‌دارد یعنی نمی‌گذارد که بگذریم.

کشاندن شعری چنین صریح و برهنه به آستانه‌ی ذهن، علی‌الخصوص ذهنی که به ترنم و دلی‌دلی عادت کرده و کوبیدن آن برای حک، از رگه‌های خلاقیت هر شاعری خبر می‌دهد. این رگه اگرچه در تمامیت یک قطعه  در کتاب اول بالنگی کمتر دیده می‌شود اما هستند بندها و پاراها، سطرها و تصویرهایی که به چشم می‌خورند و به آستانه‌ی ذهن می‌روند.

 

تولد راه رفتن است

با پای بسته                 شعر 7

 

در این عصرانه‌ی اندوه

که نزدیک شدن به تو

مجاز نیست

اندیشه‌ی عاشقم

آماده می‌شود

برای هشتاد ضربه‌ی شرعی

فردا برای دیدن‌ات

خواهم آمد                  شعر 15

 

شانه‌هایم سربازخانه‌ی بره‌هایت        شعر 17

 

خودم را می‌بخشم

که بتوانم دوباره اشتباه کنم

اعتماد   اولین نشانه‌ی ولنگاری است

برای من

که عادت دارم به ناف تو لم بدهم

سیگار بکشم

دنیا را آب برد                 شعر 35

 

هوش از الکل ذهن‌ام پرید               شعر 54

 

البته در این میان هستند شعرهای تک و توکی که در کلیت هم به تعادلی رسیده‌اند و در راستای هدف درونی‌شان و بر اساس همان هدف درونی تا حدودی به نظمی قابل پذیرش و خوشایند رسیده‌اند مثل شعر 58، 59، 62 و شش‌امین و آخرین شعر از شعر چند تکه‌ی آخر ِ کتاب.

با همه‌ی این حرف‌ها پشت گندم‌زار با همین عنوان از درون تهی‌اش از زنی خبر می‌دهد که با هم‌دستی زیست خاص و جنونی که توانسته در نوشتن برای خودش دست و پا کند به عرصه‌هایی نزدیک می‌شود که اگر کمی بیشتر دقت و وقت خرج می‌کرد حتمن می‌توانست شمایل جنون‌اش را در نوشتن بیشتر به سمت نوشتن ببرد. اگرچه اصلن دیر هم نشده این تجربه‌ی پر شور اول می‌تواند صدایی باشد در میان صداهای تازه‌ی زنان امروز که در گفت از خود، از همه‌مان می‌گویند.

 

 

 

خلاصه ی این مطلب پیش از این در مجله جهان کتاب فروردین و اردیبهشت 92 چاپ شده است.

 

 

ترانه‌های سیـّد دعاگو- یاداشتی درباره‌ی مجموعه شعر زیارت‌نامه‌ی مرغ سحر و همخوانی دختران خرداد ماه،


ترانه‌های سیـّد دعاگو

(یاداشتی درباره‌ی مجموعه شعر زیارت‌نامه‌ی مرغ سحر و همخوانی دختران خرداد ماه، از سیدعلی صالحی- نشر چشمه- چاپ دوم پاییز 1390)

 

فریاد ناصری 

 

زیارت‌نامه‌ی مرغ سحر و همخوانی دختران خرداد ماه، همان‌طور که از نام‌اش پیداست و از دیگر اشارات در کتاب می‌تواند از وجهه‌ی شعر سیاسی- اجتماعی هم بررسی شود. چرا که دیگر معنای مرغ سحر در صحنه‌ی ادبیات سیاسی کاملن روشن است یا حتا بخش دوم عنوان نیز از این منظر بسیار صریح و آشکار است، اما به‌ناچار و فعلن می‌گذریم تا به عرصه‌های دیگر کتاب برسیم. صالحی شاعر ریشه‌دار و پر حرکتی‌ست این‌ را تلاش‌های‌اش در عرصه‌ی ‌شعر و باز سرایی و ترجمه و مقاله نویسی و نظرسازی نشان می‌دهد. نمی‌شود این‌همه راه رفت و گم نشد به گمانم صالحی این را به‌تر از همه‌ی ما می‌داند که رفتن گم شدن نیز دارد. پس می‌داند که بی خطا هم نمی‌شود رفت. اگر می‌خواهیم خطایی نباشد، باید نباشیم.

در بسیاری جاها گفته‌ام که زینت‌های ترکیبی‌ی ِ خاص ِ سید علی صالحی نسبت فراوانی با معماری ایرانی‌ی ِ پس از حمله‌ی مغولان دارد. معماریی که اس و اساس معماری‌های پیش از خود را ندارد اما تزئینات الحاقی‌ی ِ زیبا، فراوان؛ انگار شاعر پس از شعرها و حضورهای بزرگ ِدهه‌های پیش از خود به یک خالی و نبود می‌رسد. آن‌وقت فراوان و بسیار شعرهایی می‌نویسید که رویه‌ کاری‌های زیبای زیادی دارند. حالا که کم‌کم از آن دوران تاریخی رکود و نبود دور می‌شویم. صالحی هم پیش می‌آید و از آن زینت‌کاری‌های ظاهری کم می‌کند با این همه نباید اشتباه کنیم او هنوز شعر خودش را می‌نویسد. شعر ریشه‌دار خودش را. دقت در پیش‌گفتار خاطره‌وار کتاب از بومیت و جغرافیای خاصی خبر می‌دهد که در نویسش سیدعلی صالحی دچار شکل و شمایل و معنای دیگری شده است. اگر چه آن جغرافیا و بوم بزرگان بسیار دیگری هم دارد، اما در جنگل هیچ درختی شبیه درخت دیگر نیست. و هر درخت شکل دیگری از جنگل است. با این‌که شاخه‌ها و برگ‌هاش، درختان دیگر رانشان می‌دهند. این درختان دیگر همان جنوبی‌های نویسش فارسی‌اند که شعر صالحی در کنارآنها و با تفاوت از آنها خودش را تکمیل می‌کند.

در زیارت‌نامه‌ی مرغ سحر می‌شود انگشت روی چیزی‌های زیادی گذاشت که حرفی برای گفتن دارند اما دو چیز به گمانم بیشتر از همه‌ی ویژگی‌های کتاب استعداد گفت دارند. اولی امیدواری آشکار شعرهاست دومی حضور واژ‌هایی الهیاتی به عبارت دیگر واژه‌هایی بومی‌ی ِ اسلام و تشیع در خاک پارس، البته این دو ویژگی بیرون از مدار تا به این‌جای شعر صالحی نبوده‌اند اما این‌جا با توجه به آن شراکت تاریخی- اجتماعی‌ی ِ شعرها رنگ و رخسار دیگری دارند و همین باعث شده است که در این کتاب ترانه‌های روشنی از این سید دعاگو بخوانیم. برای نشان دادن و برجسته کردن امیدواریی که گفتم کافی‌ست چند تکه از چند شعر را با هم بخوانیم:

بیا...!/ این‌جا به عاقبت/ ملال از افتادن آدمی/ به دیو خواهد رسید/ وشهر چراغان خواهد شد. از شعر "...که منتهات منم". لازم است به یاد آوریم آن مصرع شعار شده‌ی حافظ را در زمانه‌ی انقلاب که دهان‌ها و دل‌ها را هم‌دست کرده بود "دیو چو بیرون رود فرشته درآید" یا آن شعر عامیانه‌ی شاملو را "امشب تو شهر چراغونه/ خونه‌ی دیبا داغونه/ ... دنیا مال ماس، دیب گله داره.../ سیاهی رو سیاس، دیب گله داره" همین امیدواری است که جان شادمانه به شعرها می‌دهد که مثلن اسم همین شعر که تکه‌ای از آن را خواندیم بشود "...که مُنتهات منم" نامی از رقصندگی‌های مولانا. یا شعر حدس بزن: دیدی دوباره/ درخت و سایه به هم رسید/ دیدی دوباره/ خورشید و خیابان به هم رسید/ نق نزن نومید گرامی من!/ دنیا پر از فرصت حرف و اتفاق و آدمی است. اما برای این‌که سخن بلند نشود شعر "زنده باد امید" را به یاد می‌آورم و پارای اوّل و آخرش را با هم می‌خوانیم: در ازدحام این‌همه ظلمت بی‌عصا/ چراغ راهم را ازمن گرفته‌اند/ اما من/ دیوار به دیوار/ از لمس ِ معطر ماه/ به سایه روشن خانه باز خواهم گشت/ پس زنده باد امید!/... چراغ‌ها، چشم‌ها، کلمات/ باران و کرانه را از من گرفتند/همه چیز/ همه چیز را از من گرفتند/ حتا نومیدی را.../پس زنده باد امید! انگار که انسان به‌قول شاعر، این پنج حرف ساده، جعبه‌ی پاندوراست که لحظه‌ای به وسوسه گشوده می‌شود و همه چیز از دست می‌رود و تنها و تنها امید می‌ماند برایش، پس زنده باد امید!

اما آن واژه‌های اسلامی- شیعی که بومی شده‌ی خاک پارس‌اند و این سید پارسی‌گو در ترانه‌های‌اش زیاد به‌کار می‌برد. ترانه‌هایی که کم‌کم شکل سرودها و نیایش‌های مقدسی می‌شوند که انگار باید دسته جمعی خوانده شوند تا آرامش و رهایی را به‌ جان‌های خسته هدیه کنند. در میان این واژه‌ها، واژه‌هایی که به واقعه‌ی کربلا و عاشورا اشاره می‌کنند جان‌دار و پر زورترند.

ما تنها نیستیم/ در گلوی بریده‌ی باران/ آفتاب هزار عاشورای دوباره آرمیده است. از شعر بام‌ها، کوچه‌ها، کلمات

از نیزه تا نماز/ فقط یک ظهر/ یک ظهر تشنه. از شعر ِ ظهر، زائران هزاره‌ی باران

یا شعر پایانی کتاب - نیزه و گل‌سرخ- که به تمامی در بستر واقعه‌ی عاشورا پیش می‌رود:

آنجا/ در آن بی‌نهایت عجیب/ رو به ذوالجناح جهان اشاره کرد/ ...او/ با من از شفاعت سایه سخن گفته بود/ و از کاروان کلماتی که رو به سوریه می‌رفتند...

از دیگر واژه‌هایی که در فضای گفته شده به شعرها معنا می‌دهند می‌توان به این واژه‌ها اشاره کرد: نی‌نوا،نافله ، نیزه، نماز، ظهر تشنه، مؤمن، ملکوت، آمین، تلاوت، دارالسلام، ولادت، موعود، ذوالجناح، شفاعت، گهواره و... در میان این واژه‌ها آنها که خاص‌اند بر سرشان حرفی نیست اما دیگر واژه‌ها شاید این‌جا به تنهایی آن بار معنایی گفته شده را نرسانند اما در سطر و شعر به شدت تاثیرگذاری فضاسازانه دارند. شعر "از تخیل تو که پرده دار کاتب من است" سخت بر این واژه‌ها که بار مذهبی و دینی دارند تکیه دارد. گویی سرود ستایش الهه‌ی آب‌ها و روشنی‌هاست و هجرانی‌اش. در پارایی از این شعر چنین می‌نویسد شاعر کاتب:

کشف دوباره‌ی کلمات/-آن هم در تاریکی-/ غیر ممکن است/ شعر/ همین‌ جا/ با همین غیر ممکن تاریک تمام می‌شود.

تاریکی در این پارا معنای نمادین وسیعی دارد و در این وسعت است که کشف دوباره‌ی کلمات، زنده کردن‌شان، به گفت آوردن و با آن‌ها به گفت نشستن غیر ممکن شده است. غیر ممکنی که فرو بستگی است. تاریکی وسیعی که فروبستگی گفت و نوشت یکی از نتایج‌اش است و در این میان شعر که اعظم گفت‌‌ها و نوشت‌هاست حتمی‌است که دچار فروبستگی و رخوت شود. نمی‌شود از همه سو فروریختگی و ویرانی و سرگردانی باشد و شعر بر اوج‌ها برود. دهان روشن در روزگاران روشن پیدا می‌شود و اگر می‌خواهید نشان دهید که کسانی بوده‌اند که گفت اعظم ‌داشته‌اند در روزگاران مکدر دور، باید بگویم آن‌ها را در همان زمان تقویمی‌شان نبینید که آنها حاصل سال‌های پیش از خود‌اند که آمده‌اند و در جایی از تاریخ دهان باز کرده‌اند. در خانه‌ی بی چراغ بوی گرم نانی نمی‌پیچد برای همین است که شاعر، سطرهای در بالا آمده را می‌نویسد. او این راز آشکار را می‌داند به‌رغم خیلی‌ها که می‌بینند و نمی‌دانند. امروز اگر درفارسی گفت ِ بی رمقی مانده به اندازه‌ی جرقه‌ی کبریت، کسانی دو کف دست آغوش و پناه کرده‌اند در برابر سرما و باد و تاریکی تا این جرقه را برسانند به روزگار جان‌های پر استعداد که به جرقه‌ای شعله‌ور می‌شوند. اما اگر بخواهیم برگردیم به آن حرف ِ اول یادداشت یعنی فاصله گیری سیدعلی صالحی از آن رویه‌کاری‌های تزئینی و نمونه بدهیم. می‌توانیم از دو شعر خواندنی "جهان" و "قصه‌ی آخر شب" نام ببریم. دو شعری که به‌طور آشکاری توانسته‌اند از جاذبه‌ی آن زبان مزیّن دور و رها شوند و در ساحت و فضای دیگری به گفت بنشینند. شعر "جهان" گویی از دهان پیری سرد و گرم چشیده و شیرین سخن بعد از سال‌ها زیست بیرون می‌آید که حالا از اشتباهات و و واقعیات حرف می‌زند و در میان همه‌ی این حرف‌ها ما را که میهمان این جهان‌ایم، به یک چای دیشلمه دعوت می‌کند تا خستگی از تن به‌درکنیم. شعر قصه‌ی آخر شب اما حکایت دیگری دارد. ساخته شده در هیبت قصه- خاطره‌ای که فاصله‌ی آموختن و زیستن را می‌خواهد نشان دهد. در بین این دوشعر، شعر "جهان" کلیت منسجمی دارد و توانسته روابط درونی‌اش را به سرانجام خاص خود برساند اما شعر قصه‌ی آخر شب با اینکه امتیاز و ویژگی روایت را هم با خود دارد نتوانسته سیر درونی شعر را بر اساس منطق درونی‌ شعر حفظ کند و چهار سطر پارای آخر شعر کاملن اضافه و حشو است. چرا که توضیح اتفاق ِ شعری است. اتفاقی که پیش از این توضیح در شعر رخ داده و به زبان شعر بیان شده اما شاعر انگار می‌خواهد خیالش راحت شود که آنچه می‌خواسته بگوید گفته شده پس بیرون از منطق شعر چهار سطر کوتاه توضیحی می‌آورد. با هم قصه‌ی آخر شب را بخوانیم تا حسن ختامی باشد بر این یادداشت.

یکی بود/ یکی نبود/روزی روزگاری دور/ حوالی همین آب و نان ِ همیشه/ عده‌ای آدمی / با مشق و تمرین و ترانه/ به مدرسه‌ی روستای ما آمدند./ روز بود/ اول روز بود/ و روز ِ اول بود/ معلم ما لهجه داشت/ لهجه‌ای شبیه عبور باد از پیراهن علف/ گفت:/ الف، هرگز نقطه نداشته است/ اما ب... یک نقطه‌ی روشن دارد/ و نقطه گاهی می‌تواند/ سر آغاز ِ یک خط بی دلیل باشد/ یک خط خاص،/ دنیا پر از خط‌های بی پایان است./ و ما یاد گرفته‌ایم/ آی با کلاه/ اول هزار واژه می‌آید./ و ما از هزار واژه/ به یک واژه رسیدیم،/ اما گفتنش سخت است/ نوشتنش سخت است/ خواندنش سخت است/ تا یک روز عجیب/ که آن اتفاق عجیب افتاد/ معلم از تبعید آمده‌ی ما/ پای تخته سیاه نوشت: مار/ و گفت این مار است/ همه از الف تا آخر دنیا خندیدیم./ عده‌ای از میان ما/ به چنبره‌ی لغزان مار اشاره کردند./ حق با آن‌ها بود./ مار/ مار نیست/ ولی مار/ مار است.

 

خلاصه ی این مطلب پیش از این در مجله جهان کتاب فروردین و اردیبهشت 92 چاپ شده است.


یادداشتی پیرامون کتاب درباره‌ی هایکو- مجموعه گفت‌وگوهای سیروس نوذری


یادداشتی پیرامون کتاب درباره‌ی هایکو- مجموعه گفت‌وگوهای سیروس نوذری با شاعران و مترجمان- نوید شیراز-1391

 

فریاد ناصری

 

فرهنگ ما که به شرح در سکوت و گریز از قال و مقال، به گفت در تامل شهره است؛ هرجا که پای بحثی گشوده می‌شده به چوب تادیب سیاه‌اش می‌کرده و به سنگ ستیزه دندان حرف را می‌شکسته‌است حالا به یمن روزگار نو و اتفاقات نو کم‌کم با حرف و بحث آشتی کرده است تا هر آنچه را که بی حرف و گفت است را به شرح و توضیح و پژوهش، روشن و آشکارش کند که چیست و کجاست و چگونه است؟

در این میان سیروس نوذری، شاعر و پژوهنده‌‌ای‌ست که دغدغه‌اش جست و جوی تفاوت‌ها و اشتراکات انواع ادبی و فرم‌هایی‌ست که فصل مشترک همه‌شان نمای کوتاه‌شان است که البته همین کوتاه بودن خود سخن بلندی شده است در بحث. پیش از این دو کتاب کوته‌سرایی و بررسی در هایکو و هایکوهای ایرانی را در کارنامه‌اش دارد اما، درباره‌ی هایکو که مجموعه گپ و گفت با کسانی‌ست که هر کدام به نوعی از نزدیک دستی بر آتش کوته‌سرایی داشته‌اند و جست و جوی مرزهای افتراق و اشتراک این انواع و فرم‌های ادبی در حرف‌ها و نظرهای ایشان.

بزرگ ضعف و سستی این کتاب که بنیانی هم هست. قالبی بودن و بی‌روح بودن پرسش‌هاست. تو گویی پیراهنی به دست هست که می‌خواهیم آن را به تن عارف و عامی بکنیم و خوش هم بنشیند. حرف از نویسش و فکر است، آمار خانوار که نمی‌گیریم یک فرم تهیه کنیم با سوال‌های یک‌سان. بهتر بود پرسش‌ها به فراخور شخصیت و کار و بار هر کسی پرسیده شوند و شکل و شمایل و سمت و سوی دیگری داشته باشند. اگرچه به‌ندرت چنین نیز هم شده است.

از دیگر سستی‌های کتاب غلط‌های چاپی فراوان آن است یا سستی‌های دیگری، نظیر بی‌دقتی‌یی که پاسخ کاوه گوهرین در صفحه‌ی 260 بی هیچ کم و کاستی در صفحه‌296 به عنوان پاسخ محمدرضا یاسینی هم تکرار می‌شود. حالا پاسخ کدام‌شان است خود نیازمند ویراست دیگری از کتاب و توضیح گردآورنده‌ی آن است.

حسن‌اش اما همان که در مقدمه گفتم: فربه کردن گفت و حرف و بحث در فارسی‌ست  پیرامون چیزها. تا کسی مثل مسیح طالبیان به حرف بیاید و جان کتاب را بسازد با تاملات و حرف‌های‌اش از شیوه‌های روایت در شعر تا تیره و تبار هایکو و تاثیرش در سینمای آیزنستاین و تاثیر سینمای آیزنشتاین در هایکو، دقت‌های‌اش در کار ایماژیست‌ها و چند و چون و انواع هایکوها که به قول خود سیروس نوذری در مقدمه خود کتاب دیگری‌ست درباره‌ی هایکو.

 

یا همان چند سطر فرصتی که کاوه گوهرین دل ماجرای "وابی‌سابی" را بشکافد و بحث را در ذهن ِ زبان فارسی به قصه‌های عارفان و شخصیت‌های عارفانه نزدیک‌تر کند. یا حرف بر سر اسم باشد که شعرک یا ترانک یا طرح و هایکو تا محمود فلکی بر ترانک پافشاری کند و در این پافشاری‌اش به‌طور ضمنی و تلویحی بگوید که هایکو جان غریبی دارد. برای ما دیگری‌ست ما نساخته‌ایم چیزی‌ش را تا بر همه‌اش مسلط باشیم و یا پاسخ رندانه‌ی سید علی میر افضلی به تقابل ساخته و بدیهی انگاشته شده‌ی هایکو- پست مدرن که با اشاره‌اش به ریچارد براتیگان که باعث شده  و شده‌اند تا برای هر روهرو‌ی که در این راه است چراغ دیگری در دست باشد به نام درباره‌ی هایکو.

اما یک نکته‌ی دیگر با این‌که در این بحث‌ها اشاره‌های کوتاهی به پیشنهاد مهدی اخوان ثالت یعنی نوخسروانی‌ها شده اما متاسفانه هیچ کدام از این دوستان به پژوهش و دوباره به‌یاد آوردن قالب فراموش شده‌ی مصرع نمی‌کننند. اخوان ثالث در مقاله‌اش درباره‌ی مصرع از آن به عنوان یک شعر در خود کامل که در یک مصرع سروده می‌شده است یاد می‌کند و نام از شاعران مطرح این نوع شعری می‌آورد و از شعرها یا همان مصرع‌های‌شان که متاسفانه در این گپ و گفت‌ها هیچ اشاره‌ای به این حرف و حدیث نمی‌شود.


این مطلب پیش از این در مجله جهان کتاب فروردین و اردیبهشت 92 چاپ شده است.

 


تاملات شعریه  - معرفی مجموعه شعر گوشدر قرن چهارده هجری از عباس حبیبی بدرآبادی


تاملات شعریه

 

معرفی مجموعه شعر گوشدر قرن چهارده هجری از عباس حبیبی بدرآبادی

فریاد ناصری

 

گوش درد قرن چهارده هجری متن- اثرهایی را پیش‌روی فارسی زبان ما گشوده و آورده است که پیش از هر چیز تلاش دارند بیرون از تمام تصورات شعر عام شده  در اندیشیدن مشارکت داشته باشند و سعی دارند هر کدام در این مشارکت شمایل تازه‌ای بگیرند. شمایل‌های تازه از تمایلات تازه حرف می‌زنند. شمایل‌های تازه‌ی عباس برای فرا رفتن،برای عبور، برای گذشتن یا به زبان جلد حرف‌های خودش برای گشودن فضای شعر نه گذشته را فراموش کرده‌اند که دچار خود فراموشی شوند نه یک تنه همه‌ی راه آمده را نفی می‌کنند که نفی در ادامه‌ی راه به نفی نافی در آینده نیز می‌رسد بلکه تاریخ را با متن‌ها در نظرگاه شناخت خودش می برد یا تلاش کرده ببرد. برای همین پیش دیدن ِشمایل امروز یا شمایل تازه دیدن برای امروزش قابل تامل می‌شود چرا که فکر شکل گرفته از شناخت تاریخی همیشه در مختصات یابی برای آینده اهمیت قابل توجهی دارد.

همین است که شعر- متن- اثرِ آغازین کتاب نوعی دیرینه شناسی شنیدن است با شکل‌هایی از دهان‌های گفت و نوشتِ تاریخی‌اش در زبان فارسی تا رسیدن به تا "ته دیدن".در این اثر شما با تبار حرف در گوش کردن، تبار گوش کردن و هم‌زمان با شک به حرف‌های گفته شده، با شک به حرف‌های شنیده شده مواجه می‌شوید. شعر دومین باز کردن زبان فارسی است برای  شکنجه نویسی یا سنجیدن توان فارسی برای شکنجه نویسی  و همین‌طور ادامه‌ی تبار جویی این‌بار اما جستن تبارِ فارسی شکنجه‌های گوش و زبان و هنوز در نقطه‌ای از تاریخ گذشته‌ایم با حضور اکنونی‌ی‌ ِ خود. این احضار تاریخ نه روایت صرف نقل‌های تاریخی‌ست که احضار شکل و شمایل روایت‌های تاریخی است؛ بیت نویسی، مصرع نویسی، خطبه‌خوانی‌های با هزار شعر و روایت و حدیث انگار.

سومین شعر اما رنگ شکست خوردگی دارد، شکست خوردگی‌ی ِ پروژه‌های پیشین. پروژه‌هایی که خیلی پیش از عباس آب خورده بودند تا در جریان‌شان برسند به عباس:

 

گوشه گنجه زبان شده تا گفته:

                                      گوش در این حلقه زبان ساختم

                                      جان هدف هاتف جان ساختم

جان ِ گوش ِ زبان بودم کاش

 

اما حالا می‌نویسد:

 

نمی دانم ایراد از گوش بود یا زبان           گفت و گو نشد

 

برای همین می‌نویسد "کسی که می‌بیند راهی که دیروز رفته، نقصی داشته           برود به دیگر راه/ راه بی معنا" و در ادامه‌ی همین راه اندیشیدن‌اش به آوا می‌رسد آن هم با برجسته کردن کسی که راه دیدن‌اش بسته است. انگار تازه رسیده به همسایگی هوشنگ ایرانی.

-هوم/... هاه/- هوم/... هاه/-هاه چراکه تا به این جا برسیم گوش و زبان فارسی را بریده‌اند و بر چشم‌هاش هم لابد میل کشیده‌اند. به میانه راه رسیده‌ایم در کتاب و پایان شکلی از شکل‌های اندیشیدن ِ عباس. شاعر موسطه‌ای می خواند با هم‌دستی ترفندهای نثری که یادآور مثلن اسفار کاتبان ابوتراب خسروی است با همه‌ی تصلیب‌ها و مثله‌کردن‌هاش.

دربخش بعدی ِکتاب آهنگ رفتن به دیگر راه شنیده می‌شود. نشانه‌های عزیمت. انگار وقت نوشتن تاریخ معاصر فارسی است اگرچه در تمام تا به این‌جا،فارسی به تنهایی قصد داشته تاریخ خودش را بنویسد و بگوید و بشنود اما آنچه بر فارسی رفته آن‌قدر سنگین است که فارسی مجبور است تاریخ بنویسد. شعر بنویسد. از جامعه بنویسد. از جنگ بنویسد. از خودش بنویسد. اشتباه نشود همه‌ی زبان‌ها این‌کاره‌اند اما هر کدام دست جدایی دارند برای حرف جدا، فارسی اما انگار همیشه با دهان جنگیده‌است یا به یک دست، یک دست هم که صدا ندارد. حرف از حد معرفی فراتر نرود. پس:

شعر مرده خوب است اگر بشود جعلش کرد     در عین حال

اگر نشود باد می‌کند روی دست زحمت‌ کشان.


این مطلب پیش از این در مجله تجربه شماره اسفند 1391 به چاپ رسیده است

 

از گریه تا شعر - معرفی مجموعه شعر بعد از هفت ساعت و بیست و نه دقیقه گریه از فرزانه قوامی

از گریه تا شعر

معرفی مجموعه شعر بعد از هفت ساعت و بیست و نه دقیقه گریه از فرزانه قوامی

فریاد ناصری

 

فرزانه قوامی با کتاب "من از نسل شهرزادهای مضطربم" خاطره‌ی امیدوار کننده‌ای در میان برخی از شعر دوستان از خود به یادگار گذاشت اما هرچه پیشتر آمد نتوانست یاد آن خاطره را زنده‌تر کند.  "بعداز هفت ساعت و بیست و نه دقیقه گریه" اگر چه توانسته اثبات کند که شاعرش دغدغه‌های جدی دارد اما اثرهای گرد آمده در کنار هم توان ارائه‌ی قدرت‌مند این دغدغه‌های جدی را ندارند. شعرهایی کم تحرک و یکنواخت که گویی در هاله‌ای از افسون شدگی طلسم شده‌اند و آن امر توصیف ناشدنی‌ی ِ قابل ادراک که جان هر اثر خلاقه است از آن‌ها ربوده شده است. می گویم ربوده شده‌است تا به‌طور ضمنی گفته باشم انگار جایی در مسیر شکل‌گیری و نویسش آن نفس گرم گیرا را از آن‌ها گرفته‌اند وکالبد سردشان را بر صفحه به جا گذاشته‌اند اما همین کالبدهای بی تحرک در خود نشانه‌هایی از گرمی و گیرایی دارند تا خواننده را از واقعه‌هایی خبر کنند.

شاعر هم گویا کاملن با خبر است برای همین مدام با مشتی ترفند تکراری می‌خواهد به آنها شمای زندگی بدهد. یکی از این ترفندها استفاده از ظرفیت فعل‌ها و اسامی ترکیبی است مثل رسیدن از موج انفجار به سطری این چنین "موجم را از انفجار گرفتم" در شعر سرگیجه، رسیدن از چرک‌نویس به سطر "دوستت دارم را بر چرکی کاغذهایم بنویس"، رسیدن از فوت کردن به "آتشی که هر چه می‌کنم فوت نمی‌شود" یا مثلن از کش و قوس به سطر "کش می‌خورم و قوس بعدی کمرم را می‌شکند" اما استفاده از این طرفیت‌ها به جای جان بخشی به شعرها، بیشتر آنها را دچار خشکی و تصنع کرده است بی آنکه پرشی زیبایی شناختی ایجاد کند. ترفند دیگری که در این مجموعه زیاد استفاده شده نوعی واج‌آرایی و واژه آرایی است که واج‌های هم‌خون و کلمات هم آهنگ در کنار هم می‌آیند تا شمایل شعر را پویا کنند. ترفندی که گاه به قلب در آرایه‌های بدیعی نزدیک می‌شود مثلن این سطر:

 

رقصم ناتمام بود و قصرم آشفته/ شعر گرم اما معتدل

 

یا همسایگی شکل و شکلک و شلیک/خواب و خراب و خرابه/کارد و گارد/ مرگ و رگ و بریدگی/ماهی و ماه/سوره و سورت/ فرعون و طاعون/انکار و انگار/ می‌سایم و سایه‌ام و جالب این‌که همه‌ی این تلاش‌ها همه در سطح مانده‌اند. یعنی آن جان از عمق ربوده شده چیزی بوده که هیچ کدام از این ترفندهای چیده شده در سطح سطرها نتوانسته جبران‌اش کند. و گاهی هم که شعر جدای از همه‌ی این ترفندها خواسته در بستری از صمیمیت شکل بگیرد شاعر با حضور و دخالت کشافانه‌اش برای زدن حرفی جان دار و حکیمانه باز هم روایت ِ خوش شعر را عقیم کرده است.

شعر "آنالی" را از صفحه 92 کتاب با هم بخوانیم تا ببینیم شعر چقدر پتانسیل داشته که خیلی بهتر از این پایان مثلن ضربه‌دارش به پایان برسد و تکانی دیگر باره به ذهن‌های عادت کرده بدهد اما عادت کردگی ذهن شاعر جلو این کار را گرفته است.

 

جغجغه‌ات را کوک کن

لبخند بزن

سلام کن

قرار نیست همیشه مورچه بمانی

 

کم‌کم موهایت را می‌بافی

دست عروسکت را می‌گیری

ویترین‌ها را نشانش می‌دهی

- این عصر تابستان است

- این پارک و سرسره است

- این گوجه سبز است

- این دوچرخه است

- این روز است

- این شب است

- این زندگی است

 

آنالی

قرار نیست دنیا همیشه بزرگ بماند

قرار است تو بزرگ‌تر شوی.


این مطلب پیش از این در مجله تجربه شماره اسفند 1391 به چاپ رسیده است

ترس از آب شدن  (نگاهی به مجموعه شعر سیب قهوه‌ای اثر مجید یاری-انتشارات بوتیمار)


ترس از آب شدن

(نگاهی به مجموعه شعر سیب قهوه‌ای اثر مجید یاری-انتشارات بوتیمار)


فریاد ناصری

 

اقبال به شعر کوتاه از منظرهای مختلفی قابل بررسی است. کسانی معتقدند کوتاه نویسی  و در کوتاه نویسی تلاش برای هایکو نویسی در امروز ِ روز تقویت سویه‌های محافظه‌کارانه‌ی فرهنگ است. امری تزئینی که با هیچ چیز برخوردی ندارد چرا که سروده می‌شود که سایش‌ها و برخوردها را پنهان کند. کسانی دیگر اما با تلاش برای رسمیت بخشیدن به هایکو نویسی و کوتاه نویسی برای این نوع از نویسش ضرورت بود و وجودی قائل‌اند. هر کدام از این دو گروه بخشی از حقیقت را در نظرهای خود دارند و بخش دیگری از حرف‌های‌شان اما قابل نقد و بررسی است.

توجه به فرم و قالب بدون توجه به آنچه در آن فرم و قالب بیان می‌شود و نتیجه‌گیری تنها بر اساس هایکو بودن یکی از اشتباهات نظرمندان گروه اول است. هرچند سعی می‌کنند خود را به درون و مفاهیم بیان شده در قالب نیز بی‌توجه نشان ندهند اما تنها با برجسته کردن هایکوهای شرق دور که بنیان‌های اصلی مفاهیم‌شان را از طبیعت می‌گیرند، خواسته و ناخواسته به روی  دیگر مفاهیمی که در این فرم و در کشورهای مختلف و فرهنگ‌های گوناگون به گفت آمده چشم خود را می‌بندند. از این رو با دست مایه قرار دادن بنیان‌های مفهومی دسته‌ای خاص از هایکوها و تعمیم دادن آن به دیگر هایکوها، هایکو نویسی را امری محافظه‌کارانه می‌د‌انند. گروه دیگر با تکیه بر میل شاعران به کوتاه نویسی و کمیت کوتاه نویسی و کوتاه نویسان قصد دارند به نویسش آن رسمیت و اعتبار ببخشند. این گروه نیز بدون آنکه وارد چالش‌های انتقادی در برخورد با کوتاه نویسی شوند برکمیت صرف چنین نویسش و شاعران‌اش  تکیه می‌کنند. پی گیری این اختلاف نظرها و بحث‌ها می‌تواند راهگشا و روشن‌گر باشد اما به دلیل وسیع بودن دامنه‌ی نظرها از ادامه‌ی آن پرهیز می‌کنیم تا همین جا هم سعی بر طرح بحث و پرسش بوده با این مقدمه  و طرح بحث و پرسش درباره‌ی کوتاه نویسی قصد این بود که نگاهی بیندازیم به مجموعه شعر "قهوه‌ای سوخته" اثر مجید یاری، قهوه‌ای سوخته در کشف‌ها توانسته تا حدودی نشان دهد که شاعری با ذهن کشّاف را در پشت سر دارد.

خورشید هر صبح

از تخت تو طلوع می کند

از پشت کوه‌هایی که

هر لحظه به شکلی در می‌آیند

اما یکی از ایرادهای مکرر این مجموعه و شعرهایش تکرار یک مفهوم است. تکرار مفهومی که انگار شکل مطلوب خود را نیافته  و مدام در شکل‌های مختلف متجلی می‌شود تا گفته شود و باز هم گفته نمی‌شود. این ایراد حتا در ادبیات کلاسیک هم بوده و هست که شاعری بارها در شکل‌های نه چندان مطلوب، مفهوم و مضمونی را به میان می‌آورده است تا این که در جایی آن حرف، شکل مطلوب و دهان گفت خودرا می‌یافته است. پنهان ماندگی، پنهان شدن، فراموش شدگی در پنهان‌جای خود یکی از آن مضامین مکرر است.

تنهایم

مثل سیبی که

باغبان یادش رفته بچیند

×××

پنهان می‌شود

پشت برگ‌ها

سیبی که

منتظر دست‌های توست

×××

ای باد بگو

چند رد پا

پنهان شده در ساحل

×××

فراموش شده‌ایم

مثل سیبی پنهان شده

در میان علف‌ها

گاهی کفشی

از کنارمان می‌گذرد

یا آدم برفی و آب شدن در یک ساختار:

شب/ چراغ اولین خانه که روشن می‌شود/می‌ترسد/ آدم برفی مبادا خورشید باشد

حالا همین ترس و همین ساختار:

این پنگوئن‌ها/که ایستاده‌اند/ کنار ساحل یخی/ زل زده‌اند/ به تکه‌های یخ، غروب آفتاب دعا می‌خوانند/دسته جمعی/خدایا فردا خورشید نیاید

از این دست است مضامینی چون "باد و گیسو"، یا "لب و زنبور و عسل" از دیگر رنج‌هایی که بعضی شعرهای این مجموعه می‌برند بی دقتی در تقطیع است. یاری در بعضی شعرها می‌توانسته با کمی حذف و جابه‌جایی شعرش را روان‌تر و مطلوب‌تر کند.

تیر برق را هم/ مسافر می‌بیند/ در شهری که مسافر نیست/ راننده‌ی فقیر

خیلی واضح است که سطر سوم بدون کارکرد و زاید است و نبودن‌اش اجازه می‌دهد یک هایکو -همان چیزی که ما از هایکو در زبان فارسی تجربه کرده‌ایم- به دست آید. این سطر رمق تصویر کشف شده را گرفته و توان نفوذ و تاثیرش را کم کرده است.

یا این شعر:

رودهایی که/جاری‌اند/در پیشانی‌ات/می‌ریزند/به چشم‌هایت

این همه بریدن و بریده بریده کردن این چند کلمه جریان رودهایش را از نفس انداخته، آیا نمی‌شد به رودها در جریان‌شان طولی داد تا ریختن‌شان هم بیشتر به چشم بیاید؟

رودهایی که جاری‌اند در پیشانی‌ات

می‌ریزند

به چشم‌هات

در سطر اول نحو شاعر را حفظ کردم وگرنه می‌شد با طبیعی کردن شکل جمله، جریان را جاری‌تر کرد. رودهایی که در پیشانی‌ات جاری‌اند... با همه‌ی این حرف‌ها، سیب قهوه‌ای در لحظه‌هایی توانسته شیرینی‌هایی را پیش بکشد که مخاطب اسم شاعرش را به ذهن بسپارد و منتظر کارهای بعدی‌اش باشد. در پایان یک شعر دیگر هم از سیب قهوه‌ای با هم می خوانیم

پشت همین آجرها

کلید را قایم کرده‌اند

تو سر نگهبان را گرم کن

من یکی یکی

آجرها را

برمی دارم.

 

 

اردی‌بهشت 1391

این مطلب پیش از این در مجله جهان کتاب شماره بهمن و اسفند 1391 به چاپ رسیده است

سازه‌های ترس، تنهایی و تاریکی  - نگاهی به مجموعه شعر فصل کاشتن کلمات اثر آرش نصرت‌اللهی


سازه‌های ترس، تنهایی و تاریکی

( نگاهی به مجموعه شعر فصل کاشتن کلمات اثر آرش نصرت‌اللهی- نشر چشمه- چاپ اول 1390)

فریاد ناصری

 

کتاب فصل کاشتن کلمات در آغاز خود ادعایی را پیش می‌کشد و به شکل تقدیمیه بر پیشانی کتاب حک می‌کند که از همان آغاز می‌خواهد مخاطب را با گارد  و موضع گیری خود آشنا کند." به: آگاهی/ که ایستاده در برابر بیداد" پیش از هر چیز بهتر است سراغ آگاهی‌یی را بگیریم که از بی‌داد بر پوست‌مان رفته است و خوانده‌ایم.

آگاهی در رفتار به نظم می‌رسد. در رفتار فکری به نظم فکری می‌رسد اما حواس‌مان باشد که به قول فوئنتس البته نقل به مضمون نظم مقدمه‌ی ترور و خشونت است.

در بیشتر شعرهای آرش نصرت‌اللهی نوعی نظم وجود دارد که حکایت‌گر ذهنی اهل نظم‌اند. به عبارتی نظم ذهنی، چینش‌ها، چیدمان‌هایی که در شکل گیری شعرها موثر بوده‌اند تکنیک‌های طراحی شده‌ی موازیی هستند که گاه با تکرار تصاویر و گاه با تکرار سطرها پیش می‌روند و شعرهایی با طراحی‌های سازه‌وار را شکل می‌دهند. این نظم ذهنی یک شکل ایده‌آل حتمن در ذهن خالق‌اش دارد که مدام به سمت آن می‌رود. به سمت آن سازه‌ی نهایی، آن ساخت ایده‌آل و آن چیدمان ِ بی حرف. این تکنیک و ساخت از همان شعر اول – هنوز درختم- خودش را نشان می‌دهد و در این رفتار شعری آواها، در فکر القائات خود هستند پیش از آنکه معنای کلمات بخواهند چیزی را برسانند. نصرت‌اللهی در هر شعرش که به این نظم ذهنی خود پشت کرده و دست از آگاهی و طراحی برداشته  و خواسته شعر را به دوش کشف و اتفاق بیندازد چیزی به دست نداده. نصرت اللهی شاعر کشف نیست. شاعر طراحی و چیدمان و ترکیب‌بندی است. هرجا به سمت کشف و رهایی در کشف رفته شعرهای کم رمقی ارائه داده است. به خصوص در شعرهای کوتاه اما هرجا با آگاهی – آگاهی قبل از سرایش و در حین سرایش و حتمن بعد از سرایش کارکرده موفق‌تر بوده است و گمانم متن‌های او را از زیر بار عنوان سرودن بیرون بیاوریم بهتر باشد. چرا که سرودن در خود حالت‌های سنتی و روستایی کشف و شهود را دارد. بهتر است برای متن‌هایش نویسش را به کار ببریم. که نویسش اسم فعل نوشتن است. اسمی که اثر به آن نسبت داده می‌شود. که به قول رویایی فکر کردن با نوشتن آغاز می‌شود البته این حرف پیش از رویایی تبار دارد به گمانم از نویسنده‌ای از آمریکای لاتین که به خاطر ندارم اما با رویایی است که این حرف و فکر به این شکل تراش خورده در زبان فارسی جلوه می‌کند. سعی کردم از منسجم و زیبا استفاده نکنم که در تراش‌خوردگی بیان بهتری می‌شود از این حرف ارائه داد. اما برگردیم به شعرهای نصرت‌اللهی. نصرت‌اللهی در این مجموعه به‌خاطر اتخاذ رویکرد نمادپردازانه به تجربه‌های زیستی و حذف صراحت آن تجربه‌ها بیان دریافت‌های خودش را یک مرحله بیشتر به عقب می‌اندازد و به عقب می‌راند. این عقب انداختن به هیچ عنوان به تعویق انداختن معنا نیست. بلکه به نوعی سانسور ادبی ست برای گریز از دست‌های اصلاح گران ِ دل سوز. نصرت اللهی با استفاده از همین شعرهای نمادپردازانه اش که گویا به دلیل همان موضع‌گیری آغازین کتاب دچارش شده‌ توانسته برای کتابش یک کلیت تا حدودی قابل بیان و ترسیم در حوزه‌های معنایی و ساختاری بسازد. به‌طور مثال از مفاهیم مکرر و مهم این کتاب ترس و تنهایی و تاریکی است. که کتاب و شاعرش برای بیان و القا آن‌ها گویا یک سازه‌ی ایده‌آل در ذهن دارند که رسیدن به آن سازه‌ی ایده‌آل بیشتر به عهده‌ی شعرهای بلند است. می‌شود گفت بیشتر شعرهای بلند فصل کاشتن کلمات سازه‌های ترس و تنهایی و تاریکی‌اند.

این سازه‌ی ایده‌آل یک سازه‌ی عرضی است که حتا به لحاظ تقطیعی هم رعایت شده است. سازه‌ای که تکنیک‌های تکرار هم به لحاظ موسیقایی هم به لحاظ ساختاری یکی از ویژگی‌های بارز این سازه است.

 

فصل‌ها را از شاخه‌هایم

دور کردند

دور شدم از خودم  از هرچه بود  هر چه نبود

گوزن‌های جوان در جانم

ایستادند

ایستادند نفس‌های بسیاری کلمات   بسیاری  ترس‌های بسیاری در من

بسیار شدم

 

- شاخه‌هایم را برده بودی تبر بیاوری جنگلبان؟!

جنگلبان جنگلبان جنگلبان چه‌قدر جنگلبان!

 

فصل‌ها را از شاخه‌هایم

دور کردند

در دور

باران   در رفته از دست آسمان شد

باران   در آوند‌هایم پناه گرفت

باران

در آوندهایم نطفه‌های برگ بستم

برگ بستم

برگ

برای گوزن‌های جوان خوب است!

 

اما آنچه که توسط این سازه پیکره می‌گیرد تا بیان شود خود یک ساختار دولنگه و دو تکه است. لت اول در بیشتر شعرها روند مفهومی است، بیان آنچه هست شعرها و وضع موجود، که تجربه‌های زیستی شاعر را برمی‌سازند. لت دوم با یک چرخش، بیان استعاری ی‌ ِ یک ایده‌آل آرمانی است که در اکثر شعرها بیانی استعاری از زندگی و شادابی و تحرک و پویایی است در مقابل تاریکی‌های بیان شده در تکه‌های اول اما از آنجا که انسان امروز وقت‌هاست که مبتلای شک و ناباوری‌های سهمگین شده حتا اگر دوباره به سمت آرمان‌های کلانی در هر حوزه‌ای رو کند این شک و ناباوری درونی‌اش خود را نشان می‌دهد. جز در یکی دو جا این پایان‌های آرمانی- استعاری جا نمی‌افتند یکی مثلن در شعر هنوز درختم  آن هم به خاطر عینیت تصویر اما در مابقی شعرها تمام این امیدها و آرزوها و آرمان‌ها توسط خود شعر و شکاف‌های درونی شعرها دچار تزلزل می‌شوند. در شعر از خاطرات یک سرو شعر درست در سطر بعد از نقطه‌ی عطف و گردشش به سمت پایان دچار لکنت می‌شود  در حالی که تمام سطرهای دیگر شعر نحو و بیان سالمی دارند و شعر دچار سطری این‌چنین می‌شود:

در دور

باران   در رفته از دست آسمان شد

 

این در رقته از دست آسمان شدن، این ناسالمی در بیان همان شکافی‌ست که خبر از شک در فکر می‌دهد و به صورت لکنت و تپق در بیان خود را نشان می‌دهد. چرا که شاعر واقعن با آن قطعیتی که می‌خواهد نشان دهد به پناه گرفتن باران در/آوندهای‌اش و نطفه بستن برگ‌ها ایمان ندارد. چراکه وضعیت موجود و واقعیت چنین بستری را مهیا نمی‌کنند و اجازه نمی‌دهند.

یا در شعر دست نوشته درست پس از سطر پیش رفتن، پس می‌رود به سمت گذشته  و دست نوشته‌ی پدر و آبادی و درست در همین شعر بعد از کلی شب و تاریکی و شیب‌های تندی که از آن‌ها تاریکی سرازیرست می‌خواهد با یک توی تنها آتشی را روشن نگه دارد آن هم نه در بیرون بلکه در تاریکی مردمک‌هایش، این پس رفت و عقب نشینی به نفع تاریکی‌ در بیرون‌هاست. دقیقن نقطه‌ی مقابل ادعای بیانی شعر.

آتشی که ته مردمک‌هایم

دارم

نشان‌دهنده‌ی شکافی‌ست که باطن و ظاهرش کاملن در خلاف هم‌اند. یا در شعر دره با تقدیمیه‌ی "به زنان سرزمینم" سعی می‌شود تصویری دیگر در همان سازه  و بیان ایده‌آل شاعر ارائه شود اما وقتی زنی در تاریکی دره است و دادش درمی‌آید تا در پایان کوهستان /کوهستان/ گیاهان هر ساله با یاد زن برمی‌خیزند. به‌خاطر مبهم بودن حرف و حتا خود آن داد با تمام لایه‌های معنایی ممکن‌اش در معنای صدا و فریاد تا در معنای حق جا نمی‌اقتد. اگر صداست چه می‌گوید؟ برای چه بلند شده؟ اگر حق است چیست؟ که باعث می‌‌شود چنین نمادین گیاهان هر ساله به یادش برخیزند.

شعر دیگیری که نشان از همین روند عقب نشینی و میل به حفظ احتیاط را در خود دارد شعر موج‌هاست. کوچ، هجرت، جاکن شدن، تغییر اساسی‌یی‌ست که  چه در متون مذهبی، چه در متون فلسفی تاویلات سیاسی ی ِ فراوانی دارد اما از همین امر در این شعر به عنوان "مفهوم سخت" یاد می‌شود. برای همین آن رفت و آمدی که سعی در القاء خیزش‌ها و موج‌های خیزیده دارد درست برعکس در خود نفی کوچ و نفی میل به تغییر بنیانی را دارند.

از معدود شعرهای این مجموعه که آن روند دو لتی در بیان‌گری را رها ساخته و بی آن‌که در چرخشی از سمت تاریکی به سمت ایده‌آل‌ها برود تا پایان شعر در همان فضای ترس و تاریکی و تنهایی می‌ماند و پایان استعاری‌اش هم در راستای همین فضاست شعر "زمستان این پاییز"ست. در این شعر خانه  از یک خانه‌ی شخصی تبدیل به خانه-سرزمین- می‌شود گرفتار در باد و توفان و زمستان با تاریخ از یاد  اتفاقن در این شعر یک پاسخ دهی به پرسش چرا چنین وضعیتی‌ است هم داده می‌شود. بگذارید پایان شعر را باهم بخوانیم:

می‌ترسم

می‌ترسم از سرخم کردگان این درخت، این باد

از تاریخ رفته از یاد این خانه

از روزهای ایستاده در پشت سر

می‌ترسم

دیشب پنجره‌ها را برده‌اند.

 

این شعر جزو معدود شعرهایی که نه یک درخت می‌خواهد زمستان را رنگ‌آمیزی کند نه گیاهی که جنگل شود و ... بلکه بنا به واقعیت موجود از روزهای ایستاده در پشت سر می‌ترسد. چرا؟ چون دیشب پنجره‌ها را برده‌اند. پنجره‌های دیدن و باخبری و آگاهی را و با بردن پنجره‌ها فهم‌ها را کور کرده‌اند و راه آگاهی را بسته‌اند. این‌جاست که آن موضع‌گیری و گارد اولیه‌ی کتاب خودش را نشان می‌دهد. این‌جاست که می فهمیم با از دست دادن آگاهی تاریخ از یاد می‌رود و لب‌ها ایستگاه کلمات، آن شعرهای با پایان خوش، خودشان هم می‌دانند که شعرهای دلخوش‌کنک‌اند پس هر کدام در خود درز و شکاف و نشانه‌‌ای دارند که پی به ناباوری‌اش ببریم. زمانی فکر می‌کردند هر سیستمی فقط گزاره‌ها و سازه‌ها و المان‌های تائیده کننده‌ی خود را در درون خود دارد. یعنی مدام در حال بازسازی و باز تعریف خود است بعدها تجربه و دریافت‌های انسان ثابت کرد که نه، هر چیز زنده و پویایی عناصر ضد خود را هم در درون خود می‌پرورد. و هر ساختمان مطمئنی، گیرهای شکننده‌ای هم دارد. اتصالات ضیفی که درون پر تضاد و تناقض‌اش را می‌پوشانند و آشکار می‌کنند. پس هیچ‌وقت ظاهر آرام و مستحکم چیزها را دلیل پایداری و استقامت‌شان ندانیم که هر چیز ِ محکم و استواری دود می‌شود و به ‌هوا می‌رود. هر متن و هر امری جغرافیایی دارد و در بیان و ترسیم این جغرافیا بعضی چیزها برجسته می‌شوند و بعضی چیزها نشان داده نمی‌شوند. زیاد نشان دادن و حرف از چیزی، مسکوت گذاشتن و پنهان کردن چیز دیگریست.

می‌شد از حوزه‌ی مجازه‌ها و استعاره‌‌ساز‌های هم درباره‌ی این کتاب به حرف نشست با تکیه به همان نمادپردازی‌ها مثلن وقتی کتاب مدام درگیر نماد تارکی است و روشنی نماد ایده‌آل و مفهومی اش می‌شود پس بسامد بالای چراغ در شعرها قابل توجه است چراغی که از روشنی‌ها می‌آید از راه‌ علاقه‌ی جزء و کل.


این مطلب پیش از این در مجله جهان کتاب شماره بهمن و اسفند 1391 به چاپ رسیده است


پری‌وارگی‌های زبان - نگاهی به مجموعه شعر من یک رو داغ تابستان به دنیا آمدم از مانا آقایی


پری‌وارگی‌های زبان

(نگاهی به مجموعه شعر من یک رو داغ تابستان به دنیا آمدم از مانا آقایی- انتشارات بوتیمار- چاپ اول 1391)

فریاد ناصری

 

نقد مدرن نقدی که مدام می‌خواست خود را با جهان تازه هم‌گام کند جایی به این نتیجه رسید که دیگر نمی‌شود برای همه‌‌ی دنیای یک آفریننده آغوش وا کرد، چرا که فهمید گاهی اثری کافی‌ست، تنها یک اثر تا دریچه‌ای باشد به دنیای آفریننده‌اش بسیار بیش از قلم‌فرسایی‌های پر اطنابی که از همه چیز حرف می‌زنند اما چیزی نمی‌گویند.

حالا این پرسش پیش می‌آید که مجموعه شعرها تک اثرند؟ یا در واقع هر شعری در این مجموعه‌ها خود به تنهایی مجموعه‌ای‌ست که می تواند نشانگر ذهن آفریننده‌اش باشد.

بهتر است بپذیریم کتاب نمایشگاه آثار است و در بین این آثار ارائه شده هست اثری که بیشتر از همه راه برده به دنیای خالق، راه برده به دنیای مخاطب، راه برده به دنیای تازه که نویسنده و خواننده هر دو تازه به آن پا می نهند. با همین نگاه و پیش فرض من چهار اثر را از کتاب "من یک روز داغ تابستان به دنیا آمدم" گزین می‌کنم تا با آنها به حرف بنشینیم از دنیای آفریننده‌اش و دنیای خودشان، و در میان همین حرف‌ها چرایی گزینش‌های من نیز روشن می‌شوند. اما این را هم انکار نمی‌کنم که ممکن است که کسان دیگر، کارهای ددیگری را گزین کنند و چرایی گزینش‌شان خردپذیرتر باشد. با این همه و برای رد شدن از این سد باید بگویم که سعی من بیشتر بر آن است که در بستری که قدما" حسن الفاظ و حسن معنی" نامیده‌اند قدم بزنیم و ببینیم حسن الفاظ یعنی چه؟ حسن معنی یعنی چه؟ با کدام منظر امروز این حرف‌ها هم‌خوان‌تر است. در کنار هم آمدن این دو حسن و ترکیب‌شان را کدام نظر امروز با چه زبانی می گوید؟ البته در حدّ نفسی که این متن فرصت دارد.

اولین قطعه‌ای که انتخاب می کنم قطعه‌ی قطار زمستان است از صفحه‌ی 12؛ تم اصلی این شعر مرگ است. انسان از وقتی دهان باز کرده و به گفت آمده ازمرگ و حالاتش گفته است و در بیشتر این‌گفت‌هاش از خاک برآمدن و به خاک رفتن، دنیای زیرین و دنیای فانی و کوتاهی فرصت و از این دست مضامین را به کار برده است؛ اما مانا آقایی در قطار زمستانش از خاک بریده و شکل مرگ تازه را نشان می‌دهد. آنجا که دیگر دست شستن است-سردخانه- این پایان ماجراست.

 

قطار سریع‌السیری‌ست

زمستان

که در تونلی تاریک حرکت می‌کند

واگن‌های نیمه‌ خالی‌اش

پر از صدای سوت باد است

مسافرانش اجسادی تب آلودند

که آفتاب را

پشت شیشه‌های ضد نور از یاد برده‌اند

سوارش می‌شویم

و با شتاب از میان برف و بوران می‌گذریم

اما هیچ کدام

از سردخانه جلوتر نمی‌رویم.

تمام شعر انگار جمله‌ی یک نفسی‌ست که تنها در نقطه‌ی آخر به پایان می‌رسد، آن هم با چه شتابی؟ شتابی که در سردخانه یخ می‌زند. ما می‌میریم پیش از آنکه به دهان گشوده‌ی خاک برگردیم. این حذف خاک، این حذف برآمدن و رفتن به خاک که ریشه‌ی کتاب مفدسی دارد و تمام شدن در بازه‌ای کاملن انسانی  نه طبیعی ( اگرچه خود ما نیز جزیی از طبیعتیم اما مغلوب هوش خودکار آن نیستیم)، از جایی شروع می‌کنیم که انسان ساخته از میان طبیعت می‌گذریم و جایی به پایان می‌رسیم که کار دست انسان است. حذف این اوّل و آخر در مفهوم اصل ماجراست. اما حالا چطور این قطار را سریع‌ کرده و به آن سرعت داده خود حکایت دیگری‌ست که در پری‌وارگی‌های زبان باید به خواندنش نشست.

 

قطار سریع‌السیری‌ست، این سین‌های پشت سر هم، این ای‌ها، حالا وقتش است که این باد تند را سرد کرد. زمستان، این استعاره‌ی زندگی که همه چیز را سرد می‌کند. انگار زندگی است که حالا کار خاک را می‌کند. خاکی که مهر را در بازمانده‌ها سرد می‌کرد. کاش می‌شد که زندگی خودش معنای دیگر زمستان باشد آن وقت می‌شد دمب استعاره را چید  و به جای زمستان نوشت زندگی تا این سریع، صریح‌تر شود و سرمایش را هم همین‌طور تا مغز استخوان برساند. اما حالا که زمستان به ‌جای زندگی می‌نشیند سرنوشت هم تونلی تاریک می‌شود، حالا این ت ها هستند که انگار می‌خواهند تیرباران‌مان کنند. در سطر بعد دوباره هم‌دستی حرف‌ها و مصوت‌های کشیده‌ای مثل ای به سطر اول‌مان می‌برد تا کماکان سرعت را القا کند. بعد دوباره ص/س/س، پر از صدای سوت باد است. در سطر بعد مسافرانش اجسادی تب آلودند که حروفش در ذهن سوت می‌کشند. مصوت‌ها و صامت‌هاش حرف می‌زنند.

که آفتاب را

پشت شیشه‌های ضد نور از یاد برده‌اند

این‌جا اگرچه تصور این پیش می‌آید که آفتاب از یادشان برده شده اما  همان دست کاری انسانی، دست انسان در کار است. خودمان شیشه‌ی ضد نور را خواسته و ساخته‌ایم و آفتاب که در فلسفه‌های شرقی و اشراقی منبع اصلی نور است و نور اصل و اساس حیات است که از هوا به آب و از آب به خاک می‌رسد تا در دور دیگری از خاک برآید و به نور برگردد این‌جا به خواست خود ما ازیاد رفته است تا این چرخه منقطع شود.

اما آیا انسان که روزی گفت به تکیه عقل جهان را آباد می‌کنم  واقعن آگاهانه آفتاب را از زندگی اش راند یا با تکیه بر عقل  و قدرت دستش به راهی افتاد که آفتاب را راند و بی‌جا کرد.

سوارش می‌شویم

این قطعیت اراده کنایه‌ای‌ست به آن اجباری و ناخواسته بودن زندگی در نگاه خیامی و ابوالعلایی‌اش، نگاهی که ما را بی آن‌که بخواهیم مجبور به زندگی می‌دانست اما این‌جا کوتاه و برنده با صدایی انسانی اعلام می‌شود که خودمان سوارش می‌شویم اما آیا همین به نام اراده‌ی انسانی نوشتن کنایه‌ای نیست از ناچاری؟ راستی این قطار سریع‌السیری که سوارش شدیم قطار مرگ است یا زندگی؟

با شتاب از میان برف و بوران می‌گذریم

اما هیچ کدام

از سردخانه جلوتر نمی‌رویم

این‌جاست که تا ما به جواب برسیم به پایان رسیده‌ایم و برف و بوران با زمستان اول شعر هم‌دست می‌شوند. تاریکی تونل‌ها با کشوهای سردخانه هم‌آواز و سردی تمام مسیری که آمدیم در سردخانه برای همیشه در جان‌مان می‌ماند.

حالا در کنار این شعر ، شعر "مرگ و باران" را بخوانید در صفحه‌ی 46

در مرگ ما چه کسی سیاه خواهد پوشید؟/کلاغی که پروازش/ خط می‌کشد به قاب بی تمثال پنجره؟/صبحی که سایه‌ها را روشن می‌کند/تا عریان‌تر نشان دهد از پشت پرده‌ها هاشور جاده، عبور تابستان را؟/یا این نسیم که به رسم همیشه می‌آید/ تا ابرها را پیش از تیره‌تر شدن ببرد؟/جز خواب این تابوت گشاده/ که پلک ما را به سپیدی آرام کفن باز می‌کند/ کدام خواب آسمان را تمام خواهیم کرد؟/ به وقت گریه از آن سوی خاک چه خواهیم شنید؟/طنین سنگی بر سینه می‌شکند/آخرین در جهان را به روی ما می‌بندد؟/یا آهنگ ریزریزبارانی/که برای نرم کردن دل‌مان می‌بارد؟

شعری برگشته به طبیعت، به کلیات، با تصویرهای تخدیری که لذت اعتیادی‌شان بسیار فریبنده و شیرین است. وقتی که دل را به درد می‌‌آورد شکل مرثیه‌ها.

به وقت گریه از آن سوی خاک چه خواهیم شنید؟

لطافت و رحمتی از طبیعت که می‌بارد تا دل‌مان را نرم کند و بازی شیطنت آمیز نرم کردن، همه و همه تبانی می‌کنند تا حظّ ِدر سطح ِ این شعر خود را فراتر از شعر قطار زمستان نشان بدهد اما سختی ماجرا این‌جاست که آن شعر با همه سردی و ضد نوری‌اش انسانی‌تر و روشن‌تر از این از مرگ حرف می‌زند. شعری‌ست مواجه شده با مرگ و زندگی وَ سردی و رنگ پریده‌گی‌اش از همین مواجهه است اما مرگ و باران با فاصله نوشته شده است. دانای کلی انگار از فرای زمین، از پشت پنجره‌ای امن مرگ را به باران و صبح و نسیم پیوند می‌زند.

اگر می‌شد تخیل را در تداعی‌ها معتبر دانست می‌گفتم در شعر قطار زمستان که اجساد تب‌آلود دارد. قطار روزهای جنگ و جنوب است که مانا آقایی با خود از این خاک برده است تا با سرمای شعری دوباره به سمت ما روانه‌اش کند. اگر در مرگ و باران سنگ بر گور نهاده آخرین درجهان است. در قطار زمستان در ناگفته و آلومینیومی کوچکی ما را به جهان دیگری می‌برد. به جهان دهشتناکی از مرگ که تازه‌تر از خاک نمین و پوسیدگی در خاک است. که گفته‌اند "کدام دانه به خاک رفت و نرست" این‌جا هنوز آفتاب در کار است و آب و باد وهوا تا رویش و آن چرخه‌نوری در کار باشد ولی در محفظه‌ی آهنی سردخانه برای همیشه امید به رستن آن امید بردمیدن خیامی  در تن‌مان باد می‌کند. این تفاوت‌ها، این نگاه و آن اجرای در مقابل این گفته شده‌گی‌هاست که دو اثر را در برابر هم به حرف می‌آورد و اثری را بر اثری برتری می‌دهد تا ما که در میان آثار می‌گردیم. بی نصیب و بی اثر باز نگردیم. دو شعر دیگری که برگزیده‌ام یک ویژگی مشترک دارند. در هر دوشان انگار میل به هم‌سخنی با گذشته‌ی پیش از خود است. یکی انگار می‌خواهد با نیما و شاملو هم‌سخن شود و ودیگری با اخوان.

مونولوگ شبانه انگار می‌خواهد از شبانه‌های شاملو بگذرد و به مهتاب نیما برسد آنجا که نیما "غم این خفته‌ی چند/ خواب در چشم ترش می‌شکند" و می‌گوید:

نگران با من استاده سحر

صبح می‌خواهد از من

کز مبارک دم او آورم این قوم به‌جان باخته را بلکه خبر

اما اگر آنجا نیما از نگرانی دست می‌ساید و به عبث می‌پاید و شکست نازک‌آرای تن ساق گلش را تجربه می‌کند. اینجا نگرانی به تماشای ستاره کشیده می‌شود همان فاصله‌ای که در شعر قبلی هم بود. شاعر از نگرانی آگاهست. در جانش نیست. او آگاهست که همه‌ی سرنشینان زمین/ در خواب‌اند.

شب به آرامی می‌گذرد

آسمان دریایی‌ست از تاریکی

که هزاران ماهی

با فلس‌های درخشان در آن شنا می‌کنند

به غیر از من

و باد که روی عرشه سوت می‌زند

همه‌ی سرنشینان زمین

خواب‌اند

شمارش ستارگان

فقط ملوانان عاشق

و مسافران نگران را

بیدار نگه می‌دارد.

اما انگار تنها ناخدایی مثل نیما می‌تواند پشت آرامی و خواب دیگران طوفان را ببیند و آن‌چنان نگران بر در و دیوار بکوبد. تماشای تغزلی آسمان و نگرانی لطیف از کشتی‌یی که بر آب‌ها می‌رود خبر از تماشاگری می‌دهد که کشتی را از دور نگاه می‌کند و به لجّه‌های سهم‌ناک دریا نیست.

اما آن شعر که رویی به اخوان دارد. آنجا که اخوان ناامیدانه پرسید: آسمان هرکجا آیا همین رنگ است؟ و پرسش‌اش در خود جواب ناامیدانه را حمل می‌کرد. شعر زمین مانا آقایی پاسخ دیگری‌ست به این پرسش اخوانی:

هستند جاده‌هایی

که از جهان جدا شده‌اند

مردمانی پراکنده‌ی باد

روزهایی به نام فراموشی

بیا، با من بیا

تا پشت عناوین کوتاه روزنامه‌ی صبح

شهری بمباران شده را نشانت بدهم

کوچه‌هایی را که خواب بودم و خالی شدند

نگو

نگو که پنجره‌ها همیشه رو به هم باز می‌شوند

که آسمان همه جا به یک اندازه آبی است

تمام بچه‌ها به خانه نمی‌رسند

زمین فقط محله‌ی کودکی ما نیست.

شعر آنقدر روشن و صریح است که گمان نمی‌کنم نیازی به توضیح باشد فقط ای کاش به جای سطر "نگو که پنجره‌ها همیشه رو به هم باز می‌شوند" که نسبت به دو سطر بعدی‌اش فضای مثبتی دارد و با آن ساختار مقایسه‌ای که شاعر قصد بیانش را داشته هم‌خوان نیست، سطر دیگری بود. سطری که با دو سطر بعدی و آن قصد مقایسه‌ای بیشتر هم‌خوان باشد.

انگار رسوخ عینیت آن محله‌ی دیگری‌ست که حالا شاعر آنجا را می‌بیند و می‌زید و نمی‌دانیم شاید آنجا پنجره‌ها هیچ‌وقت رو به هم باز نمی‌شوند اما به ‌هرحال آن سطر با آن حرفش با ساختمان و کلیت شعر هم‌خوان نیست.

 

 

آذر1391

 

این مطلب به صورت خلاصه در مجله جهان کتاب شماره بهمن و اسفند 1391 به چاپ رسیده است


تراژدی خاموش‌ ِ کلمات

تراژدی خاموش‌ ِ کلمات

(نگاهی به دو استکان عرق چهل گیاه سروده‌ی علیرضا راهب)

فریاد ناصری  

 

دو استکان عرق چهل گیاه از معدود مجموعه شعرهایی‌‌ست که در این اواخر توانسته در شعر به گفتی بنشیند که فرصتی هم برای "گو" باشد. شعرها گفتی‌اند که بعد از پایان خود، شوق و امکان و امر "گو" را به صورت پنهان و آشکار پیش می‌کشند. امر ِ گویی که در فرصت گفتن  و در جریانی مشتاقانه رخ می‌دهد، خود عرصه‌ی دیگری برای خلاقیت می‌تواند باشد.

علیرضا راهب در شعرهایش به جز آنچه ضرورت ابتدایی شیرینی‌های ذوقی یک شعر می تواند باشد دست به حرکت‌های دیگری نیز زده است که در کنار ملاحت‌های ذوقی برای مخاطب عام و توانایی‌های دست‌ورزانه برای مخاطب اهل فن، اندیشه‌ی شعری را هم به عرصه بیاورد. اندیشه‌ی شعری، اندیشه‌ای‌ست که نه در منطق اندیشه‌ی فلسفی یا هر نوع اندیشه‌ی دیگری باشد بلکه ‌اندیشه‌ای‌ست که در چارچوب منطق شعری پیش کشیده می‌شود و به گفت می‌آید. این اندیشه اگرچه در شکل سنتی خود میل به رفتار اقناعی داشته اما هیچ وقت ماهیت اصلی خود – تشکیک و پرسش‌آوری- را فراموش نکرده به‌خصوص در روزگاری که هیچ چیز پذیرفته نمی‌شود مگر با محک خرد. اندیشه‌ی شعری در عصرمدرن دوشادوش اندیشه‌ی فلسفی در کار پرسش‌گری و پاسخ‌گویی بوده است. نه پاسخ‌گویی به پرسش‌ها بلکه پاسخ‌گویی به خلاءها و ضرورت‌هایی که نیاز به پرسش و گفت داشته‌اند تا در پرسش و گفت‌های‌شان، پاسخ‌های خود را بیابند.

دو استکان عرق چهل گیاه دغدغه‌ی نزدیک شدن به چنین ساحتی را در خود دارد و برای ورود به چنین ساحتی به سمت نمادها و نشانه‌ها رفته است و گاهی حتا سعی کرده معنای نمادین زدوده شده از بعضی واژه‌ها را دوباره زنده کند. دلقک، شمایل، سایه، خاطره... و کلید‌واژه‌هایی از این دست که بیشترینه‌شان نیز نام شعرها هستند. نشان‌گر غیبت چیزی‌اند که حضورش تنها در خاطره و شمایل و نقاب و سایه‌ها به چشم می‌آید. حضوری که با نشان دادن‌ ِ غیبت ِ حضور رقم می‌خورد. شعرهایی که بیان عدم اصالتی هستند که تمام پیرامون ما را غرق خود کرده‌است. دلقکی که نه خنده‌ی خود بل خنده‌ی تماشاگر را، تماشاگر غائب را از صورت خود نزد آینه، نزد حضور غیر واقعی خود پاک می‌کند. نبودی که این همه در یک آن و یک واقعه تکرار می‌شود از نبودن بدل به تهی می‌شود.

خنده‌ای که خنده‌ی دلقک نیست. خنده‌ی تماشاگری‌ست که نیست در چهره‌ای که در آئینه‌ست و نیست. این نیست‌ها پیش از آن‌که نبود باشند. نابودگی‌اند. و شعر در ادامه‌اش به تندیس سنگی پیامبری می‌رسد که باز هم خود ِ پیامبر نیست که غیبت پیامبر و حضورش در تندیس سنگی است، آن هم پیامبری که برای رسیدن و رساندن خرمالوها دست به کار خنده بوده است. بعد تاریخ جهان درهم ریخته، دوباره در شعر اتفاق می‌افتد. و این‌بار البته به صورت کمدی. نیما حرفی دارد که می شود این‌جا به کاربرد و تعمیم‌اش داد: "کمدی‌های اصیل غضب‌اند... گرفتگی خاطرند" و طنزهای راهب بیشترینه‌شان از همین جنس‌اند. گرفتگی‌ خاطرند. برگردیم به شعر و تاریخ اتفاق افتاده در شعر و قهرمانان و نام‌‌آورانی  که در آن حاضر می‌شوند. اولی خاطره‌ی ناپلئون است که ظاهر و حاضر می‌شود. دیگری خاطره‌ی تزار است، حالا جهان به یک مبارز واقعی احتیاج دارد، خاطره‌ی زاپاتا وارد عرصه می‌شود و چهارمین فرد این تاریخ مضحک، انسان بی‌نامی‌ست با ضمیر متصل "اَم" که با به یاد آوردن کارهای محیرالعقولش می‌خندد و خرمالوها را، روی شاخه‌ها می‌رساند.

در شعر و استعاره‌ی پررنگی چون "زبان پررنگ"  که تا مرز نماد شدن پیش می‌رود، نماد دوره‌ای از تفکر ادبی ما که در آن داشتن زبان خاص و شاخص، ایده‌آل و آرزویی بوده که هر شاعر و نویسنده‌ای در تلاش برای رسیدن به آن بوده است. زبان پررنگی که در عقاید ادبی آن دوره به‌طور ضمنی از ملزومات ماندگاری به‌حساب آورده می‌شود.

شعر با نفی آشکار این تلاش شروع می‌شود اگر چه شاعر در مقابل توش و توان و غنای زبان ِ ادبی که می‌تواند تائید زبان پررنگ باشد، زبان روزنامه را پیش می‌کشد تا درشبکه‌ی شعر و در تقابل زبان ادبی و زبان روزنامه خود را به سمت زبانی سوق دهد که از نوع زبان ستون روزنامه‌ها نیست اما اذعان دارد که زبانش باز آن زبان پررنگ نیست و نشده است. در پاره‌ی دوم شعر که در ظاهر از مفاهیم و دغدغه‌های پاره‌ی اول شعر جدا می‌شود و شعر سمت و سویی عاشقانه می‌گیرد. آن هم با آغاز نیست: "وقتی تو نیستی" بعد از این تویی که در نیستی‌اش متجلی می‌شود با تقابل حوض کوچک و سراب بزرگ روبرو می‌شویم. حوض کوچک خانه نشان از چیست؟ سراب بزرگ از چه خبر می‌دهد؟ حوض، هستی‌ای که زمانی در بیشتر خانه‌ها واقعیتی دم دستی بود و هنوز هم گاهی اتفاق می‌افتد که باشد ، چطور سراب بزرگی می‌شود که بود ِ نیست است سراب مگر "نه‌آب" نیست؟  سراب نیست ِ آب است. آیا زبان روزنامه‌، آیا زبان ِ امروز، همین زبان شهری کم واژه و رقیق شده همان حوض کوچک خانه نیست که خبر از نداشته‌های‌مان می دهد از آنچه که فکر می‌کنیم هست اما سرابی بیش نیست. زبان فارسی آیا آن سراب بزرگ نیست؟ آن هست ِ نیست.

آخرین قطره‌های آبی که ماهی‌های باقی مانده در آن نفس می‌کشند. همان که در آن "می‌توان نمرد/ اما نمی‌توان زندگی کرد" اگر واقعن زبان خانه‌ی هستی باشد و ما در کلام و کلمه سکنا داشته باشیم، راهب حق دارد که بنویسد:

تا بنویسم

در این ثانیه‌ها که معکوس می‌شمارند

می‌توان نمرد

اما نمی‌توان زندگی کرد- زبان پررنگ- ص26

راهب در دو استکان عرق چهل گیاه‌اش همان‌قدر که از گذشته به حرف می‌نشیند و به قول سطرهاش معکوس می‌شمارد. همان قدر هم گذشته را به حرف می‌آورد. به‌طور مثال در شعر کولاژ وقتی از دهان سرد شومینه می‌نویسد از چیزی که خبر از گرمای نیست می‌دهد، چیزی که زمانی بوده و حالا در جای خالی‌اش با "سرد و سیاه  و تاریک" در اول روایت روبه‌روایم. بعد از شتربانان و ملوانانی که تا کنار خیابان آورده در یک پارا می‌نویسد:

 

قطعه‌ی دیگر، من

سرد و سیاه و تاریک

با دندان‌های فرو ریخته

و دهان سردی که خاطره‌ها در آن...

 

و "من" را در جای‌گاه همان شومینه‌ای می‌گذارد که زمانی روشن و گرم بوده است و هم‌زمان انگشت اشاره‌ی گفت در سطرها به سمت ِ "مرا بسود و فرو ریخت هرچه دندان بود/ نبود دندان لابل چراغ تابان بود" می‌چرخد. چنین چرخش و چنین گشت و گفتی‌ست که وامی‌داردم بیندیشم این سطرها با این‌که از خودشان حرف می‌زنند اما حرف بیشتری از خود در خود دارند. البته جان این جمله به تمامی از بلانشو است که الان منبع و مرجع و خود کلام را به‌خاطر ندارم. به حرف برگردیم. اما راهب همیشه هم چنین رندانه و زیرکانه نتوانسته بازی را بچیند مثلن در شعر "معمار بزرگ شهر" کمی با دست رو بازی کرده است و حرف را به سطح آورده است. حرف‌هایی در سطح و حرف‌هایی رو از تناقضات آشکار زندگی شهری و نقد و اعتراض به چنین وضعیتی، شهر را ساخته بودیم که جای آرامشی برای زندگی باشد اما حالا شهر با سلطه‌ی خود بر ما زندگی می کند. برای همین می نویسد:

حالا تو بخند

آغاز فاجعه این‌جاست

یک جا هم در شعر موجی نوشته است:

حالا تو بخند

خنده ابتدای فراموشی است.

عجیب است، خنده‌ی زیبا، خنده‌ی بر هر درد بی درمان دوا، ابتدای فراموشی و آغاز فاجعه می‌شود. راهب در بیشتر شعرهای اهل گفت کتابش انگشت روی فاصله‌ها و گسست‌ها و تفاوت‌ها و تقابل‌ها می گذارد. هست ونیست‌ها. و در این فاصله‌های مفهومی و تاریخی و وجودی است که گفت‌هایش را پیش می‌کشد. و در این روند حتا من و تو های عاشقانه‌اش هم نقش بیشتری از من و تو های مرسوم عاشقانه به‌خود می‌گیرند. در شعر "ستیزه کن"، شعر با شکل جمع من و تو، ما شروع می‌شود، ضمیری که ممکن است پای خیلی‌های دیگر هم در آن در میان باشد اما مستتر، ولی این من و تو پنهان ِ آشکار در این شعر که "نه یزدان و اهریمن/ نه روشنایی و تاریکی"‌اند. با بیان شدن آنچه نیستند به گونه‌ای وارد عرصه‌ی معنایی آنچه نیستند می‌شوند. وارد تقابل ِ روشنایی و تاریکی، یزدان و اهریمن و شعر می‌خواهد با عمق دادن به این تقابل‌ها ما را وادارد که عمق تقابل، از عمق ِ به میل دیگری هم خبر می‌دهد. میل عمیقی که سویه‌های متقابل به‌هم دارند. آن‌قدر که این تقابل‌های در ستیز ِ حماسه‌ ساز  روزی در هم به آرامش می‌رسند، دقیقن در همین درهم ِ پنهان است که شاعر دست در روایت می‌برد و تحریف می کند و می نویسد: "بازوان ِ من" و سهم تو را کلن نادیده می‌گیرد و تو را حذف می‌کند.

بازوان ِ من

آخرین صحنه‌ی این نبرد است

هر حماسه‌ای به خلوتی عاشقانه ختم می‌شوند.

 

و در سطر آخر تحریف دیگری را رقم می‌زند. ختم و اختتام در خلوت عاشقانه را جای‌گاه ِ رفع تقابل‌ها و تضادها نشان می دهد. اما خلوت عاشقانه آیا محل پاک شدن تناقض‌ها و تفاوت‌هاست؟ آیا واقعن آن‌طور که گفته‌اند خلوت عاشقانه جایی برای یکی شدن است یا هر "من" و "تو"یی در آن خلوت عاشقانه بیشتر از همیشه تفاوت‌های‌شان را آشکار می کنند؟

 

تهران- اردی‌بهشت-91

 

 

 

پی‌نوشت اول: این مطلب قرار بود در روزنامه‌ی شرق منتشر شود که البته مسئولان صفحه‌های ادبی روزنامه‌ها حالا در جای‌گاه بزرگ‌ترین ادیبان و ناقدان جهان نشسته‌اند و از این قرار تکلیف خیلی‌ها روشن است.

پی‌نوشت دوم: این روزها اتفاقاتی رخ داده است که سخت نیازمند توضیح‌اند. حرف‌هایی دارم که حتمن با شما در میان خواهم گذاشت.

 

حكمت زندگي روزمره- نگاهي به مجموعه شعر «دوئتي براي يك صدا» ليندا پاستان


نگاهي به مجموعه شعر «دوئتي براي يك صدا» ليندا پاستان

حكمت زندگي روزمره

فرياد ناصري

 

 
زبان فارسي، تجربه جزءجزء زندگي در جريان را اول‌بار در شعر شاعران سبك اصفهاني (هندي) به دست آورد. زندگي ملموس حدودا با تمام جوانبش‌ اما هنوز به زندگي از دريچه‌اي ديگر مي‌نگريست، يعني تلاش مي‌كرد زندگي را به نفع شعر مصادره كند، از هر چيزي شعري بسازد و بگويد. اين تجربه در مسير تطور خود گرفتار همان ساختار هميشگي پيدايش و اوج و افول شد و از نفس افتاد، اما در همان اوج هم با اينكه بسيار به زندگي نزديك شده بود اما از نفوذ و رسوخ در ذات زندگي بازماند، يعني نتوانست حكمت مغفول مانده زندگي را دريابد و بيان كند. همان فاصله مدامي كه زبان فارسي در گفت رسمي خود با زندگي داشته است و جز در وقت‌هاي نادري كه از مسند خود كمي به سمت روايتِ زندگي مايل مي‌شده است، كمتر به آن سمت‌ها رفته و بيشتر در فكرهاي ديگري بوده است.
آن وقت‌هاي نادر هم در حادثه‌هاي موكد و مهم بوده‌اند؛ حادثه‌هايي كه زبان فارسي اهميت‌شان را آنقدر ديده است كه به گفت‌شان بنشيند. گويا زبان فارسي بيشتر در فكر غرور بر باد رفته ملتي بوده است كه در تلاش براي حفظ شأن خودشان بوده‌اند و تاريخ چندان شأن‌شان را حفظ و رعايت نكرده است.
زباني با چنين غرور كه زندگي را، زندگي در جريان را پيش پا افتاده‌تر از آن مي‌ديده است كه بگويدش، در گدارها و گذارهايي تاريخي ناگزير به زندگي گردن مي‌نهد و مايل به زندگي مي‌شود اما هنوز با فاصله، هنوز در مقام زباني كه مي‌خواهد به پيش پاافتادگي زندگي، در شعر و با شعر شأن تازه‌اي بدهد، اين رفتار اگرچه قدمي بزرگ به سمت گفت‌هاي تازه و «حواشي مخفي» زندگي بود و خود از شأن تاريخي بالايي برخوردار است، اما تا پشت در زندگي مي‌آيد و مي‌ماند. فرهنگ و بينش استفاده از همه چيز به نفع زندگي، در غرب است كه شكل مي‌گيرد و رخ مي‌دهد؛ فرهنگي كه هر چيز پيش پا افتاده را درمي‌يابد و در كنار چيزهاي والا براي زندگي مصادره‌اش مي‌كند. اوج چنين فرهنگي در آمريكا چهره نشان مي‌دهد، روياي آمريكايي، روياي زندگي‌اي كه همه چيز در خدمت زندگي است. چنين رويا و فرهنگي، بيان و گفت خاص خود را دارد و شرح خاص خود را از زندگي؛ شرحي كه زندگي‌هاي ناديده را مي‌گويد، ديده نشده‌ها را كه هيچ وقت شأن و اعتباري نداشته‌اند تا گفته شوند. زندگي انسان‌هاي معمولي. انسان‌هاي هر روزه غيرتاريخي، اين نوع نگاه به زندگي و اين‌گونه ‌تامل در زندگي بعد از قرن‌ها زيستن در ذات زندگي روزمره حكمتي را درمي‌يابد كه هيچ كم از حكمت‌هاي ديگر ندارد، بلكه به نوعي تمام حكمت‌هاي جهان به خاطر آن شكل گرفته‌اند. نيما جزو اولين دريافته‌گان در زبان فارسي بود براي همين زبان گفت و بيانش چندان پيش از خود و پشتي نداشت و هنوز كودك بود. در اين بي‌پشتي و كودكي البته با رويا و فرهنگ آمريكايي (غربي) شريك بود. نيما چهره انسان ايراني‌اي است كه در زبان فارسي به سمت زندگي چرخيده و رو نشان مي‌دهد. اگرچه بيشتر تجربه‌هاي نيما در فروع كارش پي گرفته شد اما اين اصل، كه اصل كارش بود تا حدود زيادي مغفول ماند و پي گرفته نشد. تا در چرخش روزگار و گشت انسان امروز، زبان فارسي به خاك‌هاي ديگري مي‌رود و شكل‌هاي ديگري از خود نشان مي‌دهد. يكي از اين رفت‌ها كه در آن زبان فارسي چهره تازه‌اي از خود نشان داد. شعر عباس صفاري بود به‌خصوص در «دوربين قديمي» و «كبريت خيس» و اين‌گونه بود كه زبان فارسي در خاك ديگر و در وضعيت ديگري تجربه نيما را پي گرفت. اگرچه نيما چهره اينجايي اين دريافت بود و صفاري در وضعيت زيست چنين دريافتي كه بدل به فرهنگ شده و اين تفاوت بارزي است كه اصالت نيما را پررنگ‌تر مي‌كند اما حضور چنين بياني در زبان فارسي كه حكمت زندگي را با همه چيزهاي پيش پا افتاده و وقايع معمولي‌اش سرلوحه كار خود قرار داد، نعمت مغتنمي است. گرچه هنوز هم جاي كساني كه فرزندان خلف نيما در اين تجربه باشند در زبان فارسي تا حدود زيادي خالي است. ترجمه‌ها آمدهاي تازه، رفت‌هاي زبان فارسي‌اند. از اين آمدهاي تازه مي‌توان كتاب «دوئتي براي يك صدا» مجموعه شعر ليندا پاستان با ترجمه آزاده كاميار را نام برد كه گفت زندگي، گفت حكمت زندگي را از خاك هند تازه يافته، از آمريكا و زبان انگليسي به فارسي آورده است. در اين كتاب هر شعر و هر سطر و هر كلمه نشان‌دهنده اين‌اند كه همه چيز در هستي براي زندگي‌اند حتي شعر. اينجا حرف شعر نيست بلكه حرف زندگي است كه همه جا و مدام در حال شدن است.


ديالوگ با زنان اسطوره‌اي


اما حالا كه اين كتاب بهانه متني شد كه حاشيه‌اي را به متن آورد و حرف در آخر به خودش رسيد. بگذارید از یک سويه قابل تامل ديگر در اين كتاب به گفت و گو بنشینیم، و آن هم‌سخني – ديالوگ – دعا كردن در معناي صدا زدن زنان است یک‌دیگر را. در جاي‌جاي كتاب زني در غرب، در زمانه تقريبا امروز، زنان افسانه‌اي ديروز فرهنگ خود را به متن مي‌كشد و از آنها و با آنها حرف مي‌زند و مي‌گذارد كه آنها نيز حرف بزنند و در اين حرف زدن‌ها گاهي اين زن‌ها درهم می‌شوند  يكي مي‌شوند و راوي – شاعر از آنها شدن خود مي‌گويد: گاهي دافنه‌ام./ آستين‌هايم در باد خش خش مي‌كند .../نيوبي هم بوده‌ام .../ مي‌خواهم دهانم را / رنگ كنم، سرخ چون خون،/ كه در پيچ و خم‌هاي رودوار راز / باز هلنم/ و هولناك (ازشعر وقف آپولو ) در اين زنان اسطوره‌اي چه چيزي نهفته است كه زن امروز هنوز بخش‌هايي از معناي خود را در آنها جست‌وجو مي‌كند؟ کدام بخش از معنای زنانگی در آنها هست که زن امروز برای رسیدن به آن، به آنه بر‌می‌گردد و مدام از آنه حرف می‌زند؟ در این شعرها کدام سخن زنی در زبان فارسی را وا می‌دارد که به زبان خودش بیاورد آن حرف را. حرف‌ها و شعرهايي زنانه با اسطوره‌هايي زنانه با برگرداني زنانه و تقديم شده حتي گاهي به زنان
.


پی‌نوشت: این مطلب پیش از این در روزنامه‌ی شرق منتشر شده است.


در خندیدن‌اش کلمات چهره‌ی غمگینی دارند

در خندیدن‌اش کلمات چهره‌ی غمگینی دارند

(گپی مختصر از شعر «علی‌رضا پورمسلمی»)

فریاد ناصری

 

در این یادداشت کوتاه برآنم که از شعرهای علی‌رضا پورمسلمی به حرف بنشینم بی آن‌که به خود شعرها برگردم بل‌که با آن‌چه از آن شعرها در من مانده است و با آن‌چه که آن شعرها در من به‌جا گذاشته‌اند به حرف خواهم نشست. از طرفی به‌گمان‌ام ترفند خوبی باشد چرا که همان قدر که پورمسلمی اهل حوصله است شعرهای‌اش اهل حوصله نیستند. شعرهای‌اش بیشتر حوصله‌‌های سر رفته‌اند. شعرهایی که سعی می‌کنند پشت پا به هر ادای جدی‌ای باشند و این تمام جدیت‌شان است.

چه‌ آن شعرهای بلند سال‌های دورش که چطور شعر شدن‌شان مخاطب را دست می‌انداخت، چه آن شعرهای کوتاه‌اش که حکمت‌شان از روزمره آب می‌خورد و حکمت زندگی روزمره جوهرش مگر نه در گذشتن و همین چیزهای ساده است که در ما اثرهای غریبی می‌گذارند. ما را به‌خودشان می‌بندند در حالی‌که خودشان از ما در می‌گذرند، همان‌که پورمسلمی می‌گوید"چوپان اشیاء اتاقتی" آن‌وقت ما در می‌گذریم اما یک خودکار نیمه‌تمام روی یک کاغذ، پای یک شعر نیمه تمام همان ‌طور می‌ماند. این تصویر تا این‌جا غم‌انگیزی خاصی ندارد. اندوه ملایمی که همه‌اش در می‌یابند و زود فراموش‌اش می‌کنند اما پورمسلمی وجه مسخره و شاید بشود گفت مزخرف این غم برخاسته از زندگی را می‌نویسد، لامصب!

شعرهای کوتاهی که نه کشف محورند که تن به عام شدن بدهند و نه چندان شیک و تماشایی‌اند که هر رهگذری را به تماشا بخوانند و نگه‌دارند. حتا آن‌جا که می خوانندت در دل‌شان بلند می‌گویند می‌خواهم که نخوانی. شعرهای ساده و عبوسی هستند که سخت خاص طلب‌اند. خاصیت‌شان همه‌گیری نیست. به خودش در جمعی گفته‌ام، شعرهای کوتاه‌اش نخبه‌پسندند.

شعرهای کوتاه‌اش، تلاشی برای مفهومی شدن در اجرا هستند، اجرا در مفهوم تجسمی‌ البته. شعرهایی که سعی در گسستن دارند. گسستن از هر چیزی که در تعریف شعر می‌تواند آشنا باشد که مخاطب به آن دست بیندازد و از دست انداز متن عبور کند حتا آن‌جا که مفاهیم آشنا را به شعرش می کشد چندان شعرش به سمت آشنا شدن میل نمی‌کند یعنی هم‌چنان سعی می‌کند که غریب بماند اما در همه‌ی کارهای پورمسلمی یک چیز پای ثابت است. شاعری که نان‌اش را از راه فرمول‌های ریاضی می خورد.

شاعری که حرف‌های‌اش را مستند از منطق می کند. شاعری که کتابی می‌نویسد تا ثابت کند که ریاضی و شعر هم‌سایه‌اند، شعرهای‌اش لاادری و بی‌اعتنا و طنازند. شعرهای‌اش پشت پا زن و خیامی‌اند. و خودش شاعری‌ست که می خندد به همه‌ چیز و در این خندیدن‌اش کلمات چهره‌ی غم‌گینی دارند.

شعرهای پورمسلمی شکل دیگری از اندوه آفریده شدن‌اند. درک پوچی آفریده شدن؛ اما حالا که در غیاب شعرهای‌اش به حضور شعرهای‌اش رفته‌ام بگذارید از آخرین دیدار و ملاقات‌ام با شعر او هم بگویم. اگر تا این‌جا در اتمسفر شعرها چرخیده‌ایم برای آن بوده که شعرهای‌اش یا باید خودشان به همان شکل می‌بودند یا اطراف‌شان وَ هیچ نمی‌شد توصیف‌شان کرد اما این شعرش قابلیت تعریف شدن دارد. شعری روایی که سعی کرده بود در روایت، حادثه‌ای تاریک را از تنگنای طنزی تلخ با تلمیح‌هایی به این ماجرا و آن ماجرا تا پای مرگ بکشاند. شعری که در آن مرگ یک سقوط آزاد بود و زندگی پیش از آن دید زدن زیبایی‌های جهان از ارتفاعی بلند. این شعر چندان به خودش، به شکل‌اش پای‌بند نبود پس همین تعریف کارمان را پیش می‌برد.

آن‌چه برای من مهم است حادثه‌ای‌ست که با این روایت در شعر پورمسلمی رخ می‌دهد؛ روایت کردن. روایت یک حادثه خود حادثه‌ای تازه است در شعر پور مسلمی. این روایت حادثه چیزی‌ست آشنا که شاعر غریب، انگار پای‌اش لرزیده و دارد تن به آشنا شدن می‌دهد اگر چه نمای خندیدن‌اش در کلمات بسیار بیشتر از قبل غم‌گین بود. اما او اهل رفتن به سمت غم‌گین شدن نبود یعنی این‌جا هم خواسته با سطح نما همان‌طور نشان بدهد اما از غم‌ شکست خورده است. او که هر بار طاقت‌اش به سمت طاق شدن رفته بود سعی کرده بود رفتار عصیان را بنویسد بی تکیه کردن به زیبایی شناسی رایج، گویا از خطوط ناخوانای جنون ترسیده است و سعی می‌کند که با روایت از جنون فاصله بگیرد چرا که گفتن تحمل پذیرتر می‌کند و سکه‌ی رایج‌تری می‌زند.


دو شعر از فریاد ناصری با ترجمه‌ی خانم غزل برهانی

 

 دو شعر از فریاد ناصری با ترجمه‌ی خانم غزل برهانی

 

 یک روز بلند می‌شوی و

 جای انگشت‌های مرا

 از موهایت شانه می‌کنی

 

یک‌روز بلند

 موهایت را شانه می کنی

 حتی به بوی من

 روی ناخن‌هایت

 سوهان می‌کشی و

 شانه خالی می‌کنی

 از زیر تمام روزهایی که

                                       نباید.

 

 

One day you will intend and

 Comb the trace of my fingers

 On your hair

 

 In a long day

 You will comb your hair

 And file your nails

To erase my smell

 And flinch from having some days

 That you shouldn’t have.

 

در زیرزمین چهارراهی دارم

 با یک چراغ راهنمایی

 که قطع امید کرده از تیرهای برق

 

 در زیرزمین باجه‌ی تلفنی دارم

 که هر شب زنگ می‌زند

 در زیرزمین گونی نان خشک

 در زیرزمین قوری کهنه

 در زیرزمین

 دو تا موش

 زندگی عاشقانه‌ای دارند.

 

In the basement I have a crossroads

 With a traffic light

 That has lost its hope

 From the power cables

 

 In the basement I have a phone booth

 In the basement, a gunny sack of stale bread

 In the basement, an old tea pot

 In the basement, two mice

Have a passionate life.

 

پی‌نوشت: ممنون از خانم غزل برهانی که این سطرها را به زبان دیگری برده‌اند.

 

سه شعر

 

سه شعر از مجموعه‌ی در دست انتشار

 

1

 

خسته

شبیه سیگار‌هایی آویزان

از چوب سیگار‌های پیرمردان

 

ناامید

مثل زمزمه‌ی هر شب پیر‌زنان     در بستر

 

شهری که در آن قد کشیدم

چنین بود

خیابانی کوتاه     بین غسالخانه و قبرستان

 

 

2


انگشت به لب و زبانت می‌زنی

ورق می‌خورم

 

جوراب حریرات را

به پا می‌کنی و

شاه بیت شعرم

از سوراخش بیرون می‌زند

 

حتا برای جنگ که می‌نویسم

سر‌بازان خسته

پشت خاکریز‌های تنت

                             پناه می‌گیرند

تا شب نشده

باید دخل این شعر را بیاورم

می‌ترسم

روسری از سربرداری

اسم کتابم لو برود

یا

یکهو لخت شوی

به کتابم

مجوز ندهند

 

 

3

 

هیچ پرچمی

ارزش پا کوبیدن ندارد

 

موهایت را یله کن

تا انگشت‌های نازکم را

به پیشانی‌ام بزنم

 

سر هیچ برج و باروئی

به تماشای ماه ننشسته‌ام

فقط خبردار ستاره‌هایی‌ام

که هر شب

مشت مشت به شانه‌های تو می‌دوزم

 

پا به هیچ طبلی نسپرده‌ام

نبضت را به من بده

تا جهان را

از پا در آورم

 

نه صبحگاه و

نه شامگاه

سرود ملی من

نام کوچک توست

که تنها

وقتی که مست می‌کنم

خوانده می‌شود

 

این شعرها پیش از این در سایت مسعود احمدی بخش ویژه‌ی شعر همدان منتشر شده اند.

 

دو شعر

۱

اصلن تو فکر کن، رستم هم که بیاید
با این همه چشم‌بند
که رنگ چشم‌های ترا
از ما دریغ می‌کنند

راه‌ها به کجایش می‌برند
یا
با این سرباز‌های خسته که هر شب
کمی از مردی خود را
پای یقلوی‌ها گذاشته‌اند

آخر چطور می‌شود
عشق را
از ته این چاه‌ها نجات داد؟






۲

کاش مترسک بودیم
تا بچه‌ها را
از آمدن به مزرعه‌ی آخرت بترسانیم

چشم چپم آب‌ها را سیاه می‌کند
اگر این سیاه‌بازی‌ها بگیرد
حتمن معاف می‌شوم

شنیده‌ام
سربازهای صفر
می‌توانند
هر جایی را بگیرند

اما فرمانده‌ی عزیز! باید بگویم
من از نمایش‌های روی تختی بیزارم

کافور
کافور
کافور
به جهان پهلوان‌ها بگو
این کافور است
که در مرده‌ها
کمر زندگی را
شل می‌کند


این دو شعر در فرهیتخگان

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/29598/40/


این شعرها یادگار سال‌های هشتاد و سه‌‌اند وقتی که برای اولین بار سربازی را تجربه کردم و بعد برگشتم به دانشگاه، الان هم به دست قضا و قدر ارشاد و ناشرند، اگر برهند.


درخدمت و خیانت عشق

درخدمت و خیانت عشق

 

فریاد ناصری

 

 

اظهار چنین اسرار، هر چند تازگی دارد، اما معذور دار.

 

                   (لمعات عراقی- لمعه‌ی چهارم)

 

ما را کار آن است که اَبکار معانی را به ذکورالحروف دهیم در خلوت الکلام.

 

                       (سوانح- احمد غزّالی)

 

 

بر خلاف آن ایده‌ی مرسوم و عوامانه و همه‌گیر از عشق – زمانی من نیز باورش داشتم- که عشق را برهم زننده‌ی نظم موجود و نیرویی انقلابی به‌حساب می‌آورد وَ رایج‌ترین تلقی از عشق است. تلقی‌یی که بر زیبایی‌شناسی‌یی پوپولیستی استوار است و همیشه نقش تسکین‌ دهنده‌ی عقده‌ها و حقارت‌های طبقاتِ فرودست و نازل را بر عهده دارد. عشق امری‌ست حساب‌گر و به نفع ِ حفظ وضع موجود. این نقش دوگانه‌ی عشق، در فرهنگ ما دارای نشانه‌ها و نمودهای فراوانی‌است. اما آن بخشی که بر نافرمانی و برهم زنندگی ِعشق تاکید دارد بیشتر از دیگر نقش‌های‌اش نشان داده شده است. پر رنگ‌تر و برجسته‌تر. در حالی‌که آن بخش و قسمتی که نشان دهنده‌ی در نظم‌ بودگی و درخدمت ‌بودگی این امر است و بر این وجهه از عشق تاکید دارد؛ بسیار زیرکانه در قصه‌ها و حکایت‌ها و ضرب‌المثل‌ها مخفی گشته است. تا بدون آن‌که به‌چشم بیاید اذهان مرده و منجمد را تحت سلطه و سیطره‌‌ی خود نگه‌دارد.

 

فرهنگی که این‌همه در تولیدات ادبی‌اش از نظم و نثر گرفته تا شعرش، داعیه‌دار ِ عشق است. در لایه‌های زیرین خود بر این اعتقاد است که " کبوتر با کبوتر، باز با باز"، این ضرب‌المثل بی‌ آن‌که آشکارا پای عشق را وسط بکشد  و با این‌کار خود موقعیتی اعتراضی را رقم بزند. در پی آن‌ست که شنوندگان و مخاطبان و کاربران خود را مجاب کند که هر اقدامی برای بیرون رفتن از نظم موجود و طبقه‌ای که در آن قرار داریم و تعریف شده‌ایم، امری غیر عقلانی و محکوم به شکست است. چرا که فرهنگ سازنده‌ی این ضرب‌المثل پیش از این، اعتبار و سندیت تولیدات خود را چنان مسجـّل کرده و جا انداخته است، که کسی شکی درباره‌شان روا ندارد و درستی‌شان امری بدیهی به حساب بیاید. ضرب‌المثل‌ها و حکایت‌هایی که از تجربه‌ی سالیان و فرزانگی گذشتگان آب می‌خورد.

 

این فرهنگ از طرفی عشق را در قصه‌ی یوسف به بازار می‌برد تا ارج و ارزش اقتصادی آن را نشان دهد و از طرفی عشق را بی‌اعتنا به ارزش‌‌های روزمره‌ی زندگی نشان می‌دهد که دار و ندار ِ آدمی را  بر باد می‌دهد. یوسف را به‌بازار می‌برد، بدون آن‌که صریح و آشکار از ربط و نسبت عشق و بازار حرفی به میان بیاورد. جالب این‌که بر خلاف آن‌چه که در واقعیت رایج است. این‌بار نه زن و زنانگی که نرینه و نرینگی است که فروخته می‌شود.

 

اگرچه این حسن فروختنی و این عشق خریدنی از فرهنگ یهودی و کانال اسلامی به فرهنگ ما آمده‌است، اما ما نیز با شاعران و حکیمان و تولیدات فرهنگی‌مان تا توانسته‌ایم آن را پرورده‌ایم و با این پروردن، پذیرش خود از این امر و موضوع را نشان داده‌ایم. نشان داده‌ایم که عشق و قدرت و ثروت پشتاپشت هم‌اند.

گفت یوسف را چو می‌بفروختند

مصریان از شوق او می‌سوختند

چون خریدارن بسی برخاستند

 پنج ره هم‌سنگ مشک‌اش خواستند

 زان زنی پیری به‌خون آغشته بود

 ریسمانی چند درهم رشته بود

در میان جمع آمد در خروش

گفت: ای دلال کنعانی فروش

ز آرزوی این پسر سرگشته‌ام

ده کلاوه ریسمان‌اش رشته‌ام

ین ز من بستان و با من بیع کن

دست در دست من‌اش نـِه بی سُخن

خنده آمد مرد را گفت: ای سلیم

نیست در خورد تو این پهنا گلیم

هست صد گنجش بها در انجمن

چه تو و چه ریسمانت، ای پیر زن

پیر زن گفتا که: دانستم یقین

کین پسر را کس بنفروشد بدین(به‌دین؟)

لیک این‌ام بس که چه دشمن، چه دوست

گوید این زن از خریداران اوست ( منطق‌الطیر-ص224)

 

می‌بینید یکی از مهم‌ترین داشته‌های فرهنگی ما نشان می دهد، پذیرفته‌ایم که بی آن‌که چیزی در چنته داشته باشیم در بازار عشق و حسن، جز تماشاگر و حاشیه نمی‌توانیم باشیم. پذیرفته‌ایم که یوسف این نماد زیبایی را تنها قدرت و ثروت عزیز مصر است که می‌تواند به خانه و اتاق زلیخا ببرد. دیالوگی که در این قصه از دهان پیر زن گفته می‌شود، بسیار مهم و قابل توجه است. حرف‌ فرهنگ مسلط است از دهان پیر زن در راستای سرکوب میل به یوسف – عشق – و قانع کردن اکثریت به ماندن و پذیرفتن آن‌چه هست؛ پذیرفتن تقدیر و طبقه و... این دیالوگ با ایجاد یک فضای متوهم سعی می‌کند، پاک بودن و صمیمیت شهودی و قدسی بودن را القا کند وَ با این فضاسازی، آن میل سوزان و تمنای تحقیر شده را آرام و رام و  قانع و سرکوب کند وَ مزوّرانه چیزی دروغین را در چشم‌مان چنان جلوه ‌دهد که خواست و اراده‌مان بشود. که دوست داشته باشیم در مقام آن پیر زن قرار بگیریم؛ که به بازار برویم و به خیل ِ (خیل نام محله‌های روسپیان اصفهان بوده است) خریداران ناکام بپیوندیم. و ناتوانی خود را دوست داشته باشیم و توجیه کنیم که بعله! ما هم خریدار بوده‌ایم. آن هم چه خریداری، حالا اگر قدرت و ثروت، عشق را تصاحب کرد، کاری نکرده است که، ببین ما با همه چیزمان آمدیم و خریدارش شدیم. پس این آمدن و خریدار بودن ما مقدس‌تر و پاک‌تر و دوست‌داشتنی‌تر است. این قصه کاری می‌کند که ما، اگر چه دوست داریم عزیز مصر باشیم و یوسف را بخریم اما دوست‌تر داشته باشیم که در نقش آن پیر زن ظاهر شویم. همان میل به عارف بازی و درویش‌سازی و لابد همت عالی‌یی که عطار می‌گوید در ادامه‌ی این قصه. این رفتار همیشگی ماست. دور زدن ِ خودمان. پیچاندن ِ خودمان. فریفتن ِ خودمان. مایی که با فرهنگی که ساخته‌ایم و برای‌مان ساخته‌اند. مایی که هم کارگر و هم کارگزار ِ این فرهنگ سلطه و ریا بوده‌ایم. در قصه‌هاش و قصه‌هامان خودمان را اخته کرده‌ایم، به امید این‌که در شورش‌ایم.

 

بگذارید سراغ قصه‌ی دیگری برویم تا این خودفریبی را در آن‌جا هم تماشا کنیم و بخوانیم. قصه‌ای از عشق لیلی و مجنون.

 

یکی را از ملوک عرب حدیث مجنون لیلی و شورش حال او بگفتند – که با کمال فضل و بلاغت سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده، بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی، گفت:

 کاش کانان که عیب من جستند

رویت ای دلستان بدیدندی

تا به‌جای ترنج در نظرت

بی‌خبر دست‌ها بریدندی

... ملک را در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن، تا چه صورت است موجب چندین فتنه... آوردند و پیش ملک در صحن سراچه بداشتند. ملک در هیئت او نظر کرد. شخصی دید سیه‌فام، باریک اندام در نظرش حقیر آمد... مجنون به‌فراست دریافت. گفت:‌ از دریچه‌ی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن، تا سرّ مشاهده‌ی او بر تو تجلی کند.

تندرستان را نباشد درد ریش

جز به هم‌دردی نگویم درد خویش

گفتن از زنبور بی‌حاصل بود

با یکی در عمر خود ناخورده ریش

تا ترا حالی نباشد همچو ما

حال ما باشد ترا افسانه پیش

سوز من با دیگری نسبت مکن

او نمک بر دست و من بر عضو ریش. ( گلستان- باب عشق و جوانی-ص150)

در این قصه صدای حاکم و صدای سلطه بی هیچ پرده و پوششی دریچه‌ی نقد می‌شود؛ اگر چه از جایگاه بالاتر و به سخره گرفتن، اما خـِرد خود را، از همین دریچه‌ی به اتفاق گشوده نشان می‌دهد. صدای حاکم بی پرده خواست مجنونی و الگوی عشق پاک ما را به سوال و سخره می‌گیرد که تو عاشق همین سیاه‌‌ ِ بی‌بر و روی‌يِ ریقو شده‌ای؟ اما مگر خفته به همین سادگی از خواب بیدار می‌شود؟ او در خواب و حماقت خود چنان جا افتاده است و به آن ایمان دارد که محکم و استوار در مقام توجیه بر می‌آيد و منظر خود را با کمک شاعر بزرگ ما– سعدی- بالاتر از نظرگاه حاکم نشان می‌دهد. این نشان دادن با یاری زبان و قدرت شعر رخ می‌دهد. و ما باور می کنیم که در منظر مجنون حالا مثلن لیلی چه دیده می‌شود. در حالی‌که از نادیدگی مجنون است که لیلی خیلی دیده می‌شود.

این بیماری مجنونی و مجنون‌ پرستی و مجنون‌خواهی فرهنگ ماست. یک احمق بیابان‌گرد غارت شده‌ای مثل مجنون که همه‌ چیز را در او کشته‌اند و اخته کرده‌اند. می‌شود الگوی عشق پاک ما، می‌شود چیزی که هی شعر و نظم و نثر ما تبلیغ‌اش می‌کند. می‌شود چیزی که همه‌مان می‌خواهیم آن شویم و همه‌مان در پی مجنون شدن‌ایم. همین مجنون است که می‌شود آن یقه‌ی چرک دهه‌ی شصتی که نامجو می‌گوید. همان یقه‌ی چرکی که هنوز هم یقه‌مان را ول نکرده است و بر ما حکومت می‌کند.

مجنون و لیلی و قصه‌هاشان از جامعه‌ای می‌آید که بزرگ‌ترین برنامه‌ریز جامعه‌شان و بزرگ‌ترین مصلح‌شان ـ حضرت محمد(ص) ـ برای کنترل وحشی‌گری‌های جنسی‌شان می‌گوید: "هرکس که عاشق باشد و عفیف بمیرد، شهید است" ریشه‌های قانون‌گزاری دیگر، به برکت وجود کسانی چون فروید برای‌مان روشن شده است.

 افسانه‌های عاشقانه با شکست‌های‌شان در پی ایجاد نظم  از ره‌گذر عبرت‌اند. عشق در پی حفظ وضع موجود است. در پی سرکوب ماست. در پی این است که هیچ تغییر و جابه‌‌جایی اتفاق نیفتد. این عشق تو را در داده‌ها و ارزش‌های اقتصادی و جنسی و معرفتی خودت محصور کرده است. اما بهشت، آغوش انسانی‌ست که دوست‌ات دارد.

 

می‌ماند یک سوال خیلی مهم وَ آن این‌که آیا عشق، تنها در بستر فرهنگ ما این نقش دوگانه‌ی تسکین دهندگی با رویاهای دروغین همان نقش برهم زنندگی و  سرکوب‌گر و اقتصادی را بازی می‌کند یا در همه‌ی فرهنگ‌ها همین است؟ یعنی عشق ذاتن فریبنده و و سرکوب‌گر است یا فرهنگ ما عشق را هم اخته و مستعمره‌ی خود کرده است؟ یعنی عشق هم می‌تواند نقش بازی کند؟

 

منابع وماخذ:

 

1- منطق‌الطیر عطار- نشر پیک آهنگ- چاپ اول 1373

2- گلستان سعدی- به اهتمام اسمعیل شاهرودی(بیدار)- انتشارات فخر رازی- چاپ اول 1373

 

  کبودراهنگ- 12اردی‌بهشت 1389

 

*    نام مقاله برگرفته از نام ِ کتاب ِ "درخدمت و خیانت روشن‌فکران" جلال آل احمد است.

 

 

صید شاعر بر کرانه‌ی قلاب

 

صید شاعر بر کرانه‌ی قلاب

(با عنوان فرعی و مذموم ِ نگاهی به مجموعه شعر اسطبل از داریوش معمار)

 

فریاد ناصری

 

 

 

گمان‌ام لازم نباشد که بگویم این یادداشت حرف‌های مختصری دارد در حد یک نگاه کلی به مجموعه شعر تازه‌ی داریوش معمار، به "اسطبل" حالا چرا اسطبل و اصطبل نه؟ اس و اسب، اص و اسب؟

این کتاب از سه دفتر شکل گرفته که هر دفتری تفاوت‌های مفهومی و فضایی و تا حدودی زبانی خاص خودش را دارد. در دفتر اول شعرها بیشتر در فضایی عاشقانه نوشته‌ شده‌اند و زبان نسبت به فضا گردن‌اش را نازک کرده مثل مو تا حرف‌ها خودشان را به کرسی بنشانند. در این دفتر اگر چه بعضی شهرها مثل شعر "مانند خداوند" رفتاری جزء نگر دارند  و اشیا پیرامون را احضار می‌کنند که در حضور اشیا دیده نشده چیزی را بنمایانند اما در کلیت فضا به نفع کلی ‌گویی‌ها تمام می‌شود. نه مگر عشق یک امر کلی است که خیلی خصوصی می‌شود و سعی می‌کنیم که از پرده برون نیفتد؟ مفاهیم کلی‌یی که در همان شکل قدیم‌ کلی‌شان خودشان را به رخ می‌کشند. خب عشق تنهایی می‌آورد دیگر، هوای کوه و کمر می‌آورد در سر که شعر تغزل در کوه وکمرهای ایذه –اصفان را بنویسد. برای همین آدم عاشق غالی‌ می‌شود و در همه چیز غلو می‌کند زیبایی را حتا زیر نور نئون چند برابر می‌کند. و خب سرازیری عشق به رسیدن که میل کند شاعر خانه‌دار می‌شود، خانواده‌دار می‌شود و کارش هم گاهی به قرص اعصاب می‌کشد. زندگی روزمره هنوز در زیر سایه‌ی امر کلی است که پیش می‌رود انگار، امر کلی با مفاهیم کلی‌اش بدون کمی تغییر، از طرفی امکاناتی که قرار است در این دفتر شعریت شعرها را ضمانت کند امکاناتی‌ست که خرد‌خرد در ذهن یک خواننده‌ی شعر، آشنا و استفاده شده می‌آیند حتا اگر واقعن این‌طور نباشد رفتار آزموده شده‌ای که داریوش معمار با جهان پیرامون‌اش در شعرهای این دفتر‌ پیش گرفته، ذهن را به این گمان می‌اندازد، البته از نام‌گذاری شعرها نباید غافل بود که در بعضی جاها سعی در فاصله‌گیری و ایجاد یک ناسازه‌ی طنز را به عهده می‌گیرند. به این شعر نگاه کنید:

 

نگاه

 

چه‌ چراغ پر نوری است!

اما مرا،

روشن نمی‌کند

این خورشید

 

استفاده از فعل روشن کردن با لایه‌های معنایی که می‌تواند داشته باشد و چراغ پر نور و خورشید، این نوع رفتار آیا آزموده شده نیست، یا من اشتباه می‌کنم؟

یا این شعر با دقت در نام‌اش:

 

خود معرفی‌نامه

 

روحم

شبیه پیاز شده

به هردلیلی که قاچ می‌شود

چشم دیگران را

                    آب می‌آورد.

 

پیاز و چشم و گریه را بگذاریم و به دفتر دوم برویم. اسطبل از این‌جا به بعد است که کمی شکل شیهه می‌شود. کمی جان می‌گیرد و رخ می‌نماید و با مخاطب وارد میدان جنگ می‌شود.

                                                        

معمار در دو دفتر در پیش رو به دو نوع وارد اقلیمی می‌شود که در آن نفس می‌کشد. در این دفتر وارد تاریخیت و رخدادهای تاریخی اقلیم‌اش می‌شود و به خاطر زیست‌اش در آن‌جا مخاطب را به جاهایی می‌برد که دیدنی‌‌ست و از آبادان شروع می‌کند. آبادان بود که زمانی عروس جنوب بود، یا من اشتباه می‌کنم؟

شهری که زمانی آبادان بود و دروازه‌ای برای مردمان همه‌جا، برای جنب و جوش، جایی که می‌شد از آن به خیلی جاها رفت. بعد که پیش می‌آید به جنگ می‌رسد یا می‌کشد و جنگ زدگی رخ می‌دهد. جنگ زدگی در این معنا و مفهوم قدیم است یا جدید؟  به‌طور خاص و خاص‌تر در این‌جا وضعیتی برای انسان در ایران که به‌طور عام در همه‌جا می‌شناسندش. خب جنگ‌زدگی و جنگ رخدادی‌ست که حتمن در آن سلح‌شوری به چشم خواهد آمد اما از کدام منظر، از چشم کی؟ از منظر کمربستگان جنگ، از منظر کمری که برای جنگ بسته می‌شود  و این کمر بسته به گشودن فکر می‌کند، حتا به مدارا، لابد با دشمنان. در این دفتر "عاشقانه‌های یک سرباز" با تلفیقی از تصاویر و حس‌ها، میل به زندگی و عشق را از دریچه‌ای دیگر دید می‌زند از یک دریچه‌ی خشن و بسته و تنگ میدان و همین زیبایی‌اش را دو چندان می‌کند و این دیگر اصلن غلو نیست و شاعر در این‌جا غالی نمی‌شود وقتی که در تکه‌ی پایانی شعر می‌نویسد:

تو را پیدا می‌کنم با دوربین نظامی

درست پیش از آن‌که

خمپاره مرا

تکه‌تکه کند این‌طور

دلبر غمگینم!

 

بگذارید با این پایان زیبا به دفتر سوم برویم. دفتری که در آن معمار دوباره به نوعی در اقلیم خودش و با اقلیم خودش آن را شکل داده است. این‌بار اما نه در تاریخ و پیش‌آمد و پی‌آمدهاش بل‌که با زبانی که زمانی اقلیم‌اش با آن دهان تازه‌ای برای گفت باز کرده است. زبانی دیگر، در شعری دیگرگونه. در این دفتر معمار به سمت زبان شاعران غریب جنوب می‌رود به سمت زبان موج ناب و سعی می‌کند که در آن انتزاع مجسم غرق نشود و به تعادلی از زبان روایی و زبان موج ناب برسد. حالا چقدر رسیدن‌اش خود حرف و حدیث دیگری‌ست. اما همین روی‌کردش به داشته‌های شعر معاصر فارسی و دوباره به عرصه کشیدن آن برای سود جستن از امکاناتی که می‌تواند به گفت، به گفتن بدهد، خود قابل تامل  است و جالب‌تر این‌که این دفتر با شعری شروع می‌شود که نام "شعر ناب" را بر پیشانی‌اش دارد. دایره‌ی واژگانی، برخورد با واژه‌ها و تصاویر  و حتا نام شعرها همه و همه در این دفتر سعی در بازیابی امکانات و توانایی‌های شعر موج ناب را در سر دارند.

این تکه را بخوانید:

 

و تو

صید کرده‌ای شاعر را.

بال زنان

            بر کرانه‌ی قلاب

 

یا شعر "مرغ آمین"، شعر "کسوف" با این پایان بندی:

 

ما همه راست می‌گفتیم

و یک‌سره در جانب اندوه

رفتن‌مان پیداست.

 

یا شعر "دقایق ذهنی"، البته گاه‌گداری هم رد نگاه احمد‌رضا احمدی هم در کلمات دیده می‌شود. با همه‌ی این‌ها همان‌طور که گفتم معمار سعی می‌کند که مغلوب آن نگاه و زبان‌ رازورزانه‌ی موج ناب و انتزاع تصاویری‌‌اش نشود. حالا که جسته جسته آمده‌ایم  و جسته گریخته سخن گفته‌ایم از این کتاب، از شکل‌نگاری‌های معمار هم بگوییم که مثلن حرف را تمام کنیم. شکل‌نگاری‌هایی که بودن‌شان چندان توفیقی برای کتاب به حساب نمی‌آید بل‌که به نوعی به‌خصوص حضورشان در دفتر سوم به فضای کلی شعرها هم لطمه می‌زند. به‌خود معمار هم گفته‌ام ، رخ‌دادگی شعرش به گمان من در مجموعه‌ی جنازه‌ی مریم بنت سعیدش چیز دیگری‌ست و مجموعه اسطبل اگر چه در حد قد و قامت خود اوست اما نتوانسته به ارتفاع جنازه‌ی مریم بنت سعیدش برسد. شاید چون مرده‌ها در مرگ‌شان کمی قد می‌کشند، مریم ‌بنت سعیدش بلند قامت‌تر شده است و آن‌ها که خوانده‌اند می‌دانند در همین مریم بنت سعید هم چقدر اقلیم و زیست بوم معمار به شعرش فضا داده است.

 

پی‌نوشت: منتشر شده در شرق در این‌جا

سپردن به تاک‌ها

 

می‌گویند من هنوز

نتوانسته‌ام باور کنم

                       تو مرده‌ای

باور نکن تو این حرف‌ها را

بخدا من هر شب می‌آیم در بزنم

اما خانه‌ات نیست

از تیر برق بالا می‌کشم

اتاقت نیست

پیت نفت افتاده توی حیاط

چراغت نیست

 

سپرده‌ام به این تاک

هر وقت آمدی

کمی از این قصه‌های تلخ را

توی دهانت بچکاند

 

خواب مرا که سنگ‌ها دزدیده‌اند

 

پی‌نوشت: این شعر در مجله‌ی ارمغان فرهنگی شماره‌13 و14 پاییز و زمستان 1389 چاپ شده است.

این پنج شعر هم نوش جانتان:

http://aanaat.com/content.asp?id=62528

پی‌نوشت: دو سال بود که در مکتوب‌های خشتی با ویژه‌ی نویسش همدان به استقبال عید می‌رفتیم. امسال اما چنان سرما نشست که برف  وبوران ما را برد. مانده بودم با این غم که دوستی چراغی  روشن کرد. چراغی از شعرهای دوستان اسدآباد، چراغی از شعرهای گردنه، زنده باشد که چراغی روشن کرد.

 

چراغی از شعرهای گردنه

 

آخرین ترانه‌ی یعقوب

 

آه پیامبر زیبایی

عشق آزادی است

برای همین است که

آفتاب و ماه و یازده ستاره سجده‌ات کردند

 

پیراهن خونین تو

پرچم یک شورش بزرگ بود

که برادرانت ناخواسته برافراشتند

 

و کاروانی که تو را از قلب زمین درآورد

نمی‌دانست

یک جرعه آب خنک می‌تواند

ساکت‌ترین رودخانه‌ی جهان را به طغیان بیندازد

 

تو تنها پیامبر ممنوعی

که نسل‌های زیادی از دختران خوابت را دیده‌اند

و جوانان زیادی با پیراهن پاره و خونین

در راه تو به زندان رفته‌اند

 

قیمت سنگین قلبت

کمر پادشاهان را شکسته‌ است

 

افسون قصه‌ی تو

حتا پیرزن‌ها را هم به بازار کشیده، اما

آشوبی که به راه انداخته‌ای

بازار را به تعطیلی خواهد کشاند

 

آه یوسفم!

یوسفم!

آتشی که در چشم‌هایت به مصر بردی

عاقبت خانه‌ی فراعنه را به آتش کشید.

 

 

پی‌نوشت: برای این‌که همسایه را دزد ندانم کم‌تر این‌جا شعر می‌گذارم و دار نداشته‌ام را به پشتم بسته‌ام، اما آخرش که چه؟ نمی‌خواهم که با خودم به گور ببرم. حساب آدم‌هایی مثل من هم که با نشر مانده‌است به حشر. پس تقدیم به جوانان مصر که قلبم در سینه‌شان می‌تپد. کاش می‌شد به گوش‌شان می‌رسید.

 

 

کار نیما کار امروز بود- ازمیان یادداشت‌ها

کار نیما کار امروز بود

 

کار نیما کار امروز بود. نیما مداومت در امروز داست. هر کلمه‌ای که نیما نوشته تلاش برای نفوذ و رخنه در آینده است. نیما ما را از کوچه پس‌کوچه‌های باریک و تاریک‌ گذشته‌مان بیرون کشید. شبیه همان کاری که زمانی در شهر پاریس اتفاق افتاده است. کاری که دور افتاده‌ترین محله‌ها را نیز نزدیک حال و هوای آن‌روز پاریس کرد. نزدیک امروز کرد. امروز تاریخی آن زمان پاریس.

بزرگان بعد از نیما اما بیشترشان همین که سر کلاف به‌دست‌شان افتاده شبیه بچه‌هایی که برای اولین بار از محله‌هاشان دور شده باشند سر کلاف را برداشته‌اند و به سرعت برق و باد برگشته‌اند آنقدر تند که از خود نیما هم عقب‌تر رفته‌اند. رفته‌اند به‌گذشته‌مان، به تاریخ ِ تاریک‌مان. نیما آن‌همه جان کنده بود که از گذشته بکند، این‌ها جان نیما را برداشتند و به گذشته‌های دور بردند. رفتند به سراغ قلعه‌های بزرگی درگذشته که سال‌ها بود درهای‌شان بسته مانده بود. اخوان سرکلاف را به ریش فردوسی بست و آیین‌های کهن، شاملو به بیهقی و رویایی هم به دق الباب دروازه‌های من‌ام من‌ام حلاج.

کی حرف نیما به این‌ها برده بود؟

نیما این‌ها را در دیروزمان دیده بود و از دیروزمان بریده بود. این بزرگان دیروزمان را در امروزمان هم جلو چشم‌های‌مان آوردند. ادبیات امروز را به بوی گذشته آغشته کردند. امروزمان را موزه‌ی گذشته کردند. نیما اما در امروزمان آینده را می‌دید و نشان می‌داد.

اهل علم می دانند دو روایت از جهان‌های معرفتی وجود دارد. یکی جهان معرفتی پیوسته و دیگری گسسته. جهان‌های معرفتی گسسته اگر چه حاصل زمانه و شرایط آن‌اند اما گذشته ندارند. ناگهانی‌اند مثل فیزیک کوانتوم. نیما آگاهانه و سرسختانه به این گسست نزدیک شد و فروغ ناخودآگاه و کاملن غریزی گسست و گسست شد. بقیه کمابیش پیوسته‌ایم. پیوسته با گذشته‌ی سنگین‌مان. جالب این‌که در نظام‌های معرفتی پیوسته که همه چیز بر اساس یک رابطه‌ی علت و معلولی است نوعی روند پشت سر گذاشتن و رفتن از گذشته است یعنی آن‌که الف را پیش می‌کشد راه آمدن ب را باز می کند اما بزرگان شعر معاصر ما نه از گذشته که به گذشته رفته‌اند همه. آن‌ها که رفتند گذشته را بخوانند و یک خواندن نو از گذشته را بیاورند رفتند و گذشته را آوردند. گویی کسی بعد از الفبا رفته باشد به سمت آوا.

 

سه شعر

 

۱
پل‌ها
بی‌خودی
زمین را، روی سرشان گذاشته‌اند
اتفاق خاصی نیفتاده
اصلن به‌خاطر دو تا رود از پشت كوه آمده كه نباید
از همه چی ‌گذشت!

۲
شاه و وزیر را به بازی گرفتیم و
دست بر قضا
جلاد شدیم

زندگی، قماری بود
كه در آن
هر دستی كه به زانو زدیم
دست حسرت بود

حالا كه كارمان به خط و نشان كشیده و
سكه‌های دو رو
میانه‌ی ما را گرفته‌اند
رفیق من!
بنداز و قبول كن
ما شیرهای دست‌آموزی بودیم
كه به دست‌های باختن، عادت كرده‌ بودند

۳
كفش تنگ
همیشه از راه‌ها می‌زند

گلوله‌ای كه درمیانه‌ی جنگ
در دل سربازها می‌نشیند
   عشق تو نیست؟

از رفتن زده بود پاهایم
پشت تو ایستادم پرچم
اگر عشق تو نبود
از پا نمی‌افتادم!

 

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/12534/40/

حساب که از دست در برود بعضی چیزها جا می افتند. این شعرها از شهریور جا مانده اند.

 

به عشق بگو

 

به عشق بگو

به شعرم نیا
به چشم‌ام نیا
توی قلب‌ام راه نرو
به اتاق‌ام پا نگذار

به عشق بگو
در من،
     حكومت نظامی شده است.

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/17077/40/

 

رودخانه‌ای پیر

"چگونه مه می‌توانم باشم"

وقتی که تو، نه کوهی، نه جاده

تنها

درختی هستی

که جلبک‌های سبز گشته بر پیراهنت

شاخه‌های خشکیده‌ات را

                            به گریه می‌اندازند

 

چگونه مه می‌توانم باشم

وقتی که رودخانه‌ای پیر

از زیر ریشه‌های خشکید‌ه‌ات

مویه‌وار می‌گذرد

 

چگونه مه می‌توانم باشم

وقتی که ابر‌ها

با شکم‌های بر‌آمده

                      باد می‌زایند

 

چگونه می‌توانم

                    باشم؟

 

 

 

"چگونه مه می‌توانم باشم" سطری از شیرکو بی‌کس

چاپ شده در مجله‌‌ی رودکی شماره نیمه‌ی اول آبان 89

‌رگ‌های بی‌خون

 

 

در شانه‌ی این جاده‌های خسته

درخت کاشتیم

و پلاستیک‌های خالی خود را

از شاخه‌های کوچک‌شان

                              آویختیم

 

چون قلب‌های باد‌کرده‌مان،

به‌رگ‌های بی‌خون

حالا هر وقت که باد می‌آید

اگر نبض زمین را بگیری

می‌شنوی که ما

از این جاده‌ها

                به هیچ جا نرسیدیم

 

چاپ شده در مجله‌‌ی رودکی شماره نیمه‌ی اول آبان 89

 

 

زبان ِ شعر، زبان ِ  مقاومت است

زبان ِ شعر، زبان ِ  مقاومت است

(یادداشتی درباره‌ی کوتاه نویسی، شعر ساده وَ  حافظ موسوی)

 

فریاد ناصری

راه‌ها و شیوه‌های اصیل ِ بودن در زمان‌های مختلف بنابر شناخت از تاریخ و ضروریات اجتماعی متفاوت است. شیوه‌ای از بودن اگر بر فردیت و فرد بودن تاکید نداشته باشد، ایدئولوژی گله‌پرور است که همه را در یک شکل و قواره می‌خواهد. این ایدئولوژی‌ها با ایجاد زبان‌های مسلط هر یک بنابه ذات‌شان در عرصه‌های مختلف به ادامه‌ی ‌خود کمک می‌کنند. نیما در زمانه‌ی خود با شناخت این زمینه‌ها و پیش‌زمینه‌ها به سمت ساده‌سازی زبان رفت. به سمت "زبان آدمی‌زاد" رفت چراکه در عرصه‌ی شعر زبان وَ رسمی مسلط شده بود که به ادامه‌ی سلطه یاری می‌رساند. مغلق‌گویی و سخت‌ فهم کردن مصنوعی حرف، حرف زدن به شیوه‌ی زمانه‌ای که زمان‌اش سر آمده بود، بدون آن‌که حرف قابل اعتنایی در دل سخن باشد نشان از بی‌مایگی  امر مسلط بود. نیما در چارچوب تکیه بر فردیت و با شناخت از زمانه‌اش جهان ِ زیبایی‌شناختی منسجمی را بنیان نهاد که در یک معنا به زبان‌های مسلط جامعه‌اش پشت کرده بود و در معنایی دیگر آنها را مورد حمله و هجوم ویران‌گرانه‌ای قرار داده بود. اما باید به خاطر داشته باشیم در هر مرحله‌ای از تفکر، بزرگان اندیشه وقتی به زبان شاعرانه و زبان شعر می‌رسند از سخت فهم بودن آن حرف می‌زنند تا آنجا که بسته ماندن ِ در شعر به روی فهمیده‌ شدن ِ تمام، به نوعی تبدیل به یک گزاره‌ی اندیشمندانه و بدیهی می‌شود. از این‌رو می‌توان به مقاومت زبان شاعرانه در مقابل همه‌گیر بودن و همه فهم بودن و  مقاومت‌اش در مقابل قرار گرفتن‌ در میان چارچوب نظم مسلط جامعه حرف زد. زبان شعر، زبان مقاومت است در مقابل یکسان‌سازی  و یک‌پارچه کردن، از این رهگذر می‌توان ادعای بخش اعظمی از نگارندگان  شعر ساده را به نقد کشید  که اگرچه با ادعای تکیه‌داشتن بر نظریات نیما می‌نویسند اما کنه نظر او را که مبتنی بر فردیت و بنیان نهادن خود در هر دوره به شیوه‌ای تازه‌تر است را در نیافته‌اند. و از طرفی دیگر با ساده گرفتن قضایا و ساده کردن امور، به ساده اندیشی مصرف‌گرایانه‌ای  دامن می‌زنند که باعث تقلیل اندیشه و خیال و شعر می‌شود و با این‌کار شعر را در میان دیگر نظم‌های مسلط قرار می‌دهند و آن را از آن سنگر جوهرین مقاومت‌اش به سمت تسلیم شدن آنی در مقابل هر مخاطبی می‌آورند. وَ این پیش از هر چیز رفتن به سمت کاهلی و تنبلی در اندیشیدن است. رفتن به سمت باز ایستادن  و در جا زدن است. اگر دقت کرده باشید تمام شعرهای ساده‌ی امروز را یک‌جا به این امر متهم نکردم چرا که در همین نوع شعر که به‌خاطر ظاهرش  همه را به این صرافت انداخته که می‌توانند شاعرانی باشند ردیف‌گر سطرهای ساده، شاعران اندیشمند و شعرهای اهل تفکری هم داریم که حساب آن‌ها از بقیه‌ی در اکثریت جداست.

شعر ساده نوعی از شعر است که اگر شناخت درستی از آن نداشته باشیم خیلی راحت دچار توهم سرایش آن می‌شویم. همان بلای دامن‌گیری که به صورت کلی بر سر شعر نو ِ بعد از نیما آمده است که اگر مقطع کنیم و پلکانی بنویسیم پس شعر نوشته‌ایم اما یکی از نمایندگان بارز آن بخش از شعر ساده که تلاش دارد اندیشیدن را با شعر  و در شعر پیش ببرد حافظ موسوی است و به گمان من تاحدودی توانسته است که اندیشیدن‌های خود را در کنار شعرهای‌اش بنشاند و کلیت قابل قبولی را ارائه بدهد با این‌همه باید چشم انتظار آن باشیم که روزی اندیشه‌اش، اندیشیدن‌اش تمام قامت در شعرش اتفاق بیفتد. بی آن‌که دیگر مرز مشخص خود را با شعر حفظ کرده باشد. در این مرحله‌ی اکنون او که از آن حرف می‌زنیم. اندیشه‌ها و شعرش هنوز بر تمایزهای خود پا‌ می‌فشارند و مرزهای‌‌شان را با همه‌ی علاقه‌شان به باهم نشستن حفظ کرده‌اند اما روزی که این دو، تنی واحد در نوشتار را رقم بزنند با شعری روبرو می‌شویم که در آن اندیشه زاییده می‌شود و پیش می‌رود و با اندیشه‌ای روبرو می‌شویم که شعر را رقم می‌زند. باید بگویم روز فرخنده‌ای‌ست آن روز که می‌توانیم از پنجره‌ای تازه به تماشای خودمان بنشینیم و به تماشای آینده‌‌ی گشوده شده در دریچه‌ای نو.

عمده مشکل بیشتر ساده‌‌نویسان این است که کلیت و چارچوب تفکری خاصی ندارند. اگرچه چندان دوست ندارم مسائل امروزین را به سمت گذشته ببرم حتا برای قیاس اما شاید بشود گفت چیزی شبیه سبک هندی آن هم در حد نوع نازل آنند. و در تاریک به تماشای فیل اندرند و هر لحظه بی‌دقت به کلیت ِ مانده در تاریکی نشانه‌های متناقضی از خود و زمانه‌شان می‌دهند. گویی کودکانی در ساختمانی بزرگ که هیچ خبری از پلان و نما و کلیت اثر ندارند و فقط هر لحظه در بخش و قسمتی از آنند. وَ از این بخش‌ها خبری می‌دهند آن هم با پسند و ناپسند‌های لحظه‌ایشان و به دنبال کشف‌های آنی و لحظه‌ای‌اند بی‌خبر از این‌که قضاوت‌هایی که با آن کشف‌های‌شان ارائه می‌دهند بیشتر از بی‌خبری‌شان خبر می‌دهد. در شعر حافظ موسوی اما این امر خیلی کم و نادر اتفاق می‌افتد او در درون یک تفکر  و یک کلیت که قابلیت غنی‌تر شدن و پیش‌روندگی‌را دارد جهان و انسان و خود را می‌نگرد و از این رو کم‌تر دچار این دقایق متناقض اهل باد و هوا می‌شود. جالب‌تر این‌که این ساده نویسان که کلیت بینشی خاصی ندارند بیشتر دچار کوتاه نویسی‌اند البته نه از آن نوع کوتاه نویسی‌های اندیشمندانه‌ای که نماینده‌ی نوعی نگاه خاص به جهان باشد که خود اصلن ساختمان بینشی‌یی باشد، مثل هایکوهای شرق دور بلکه کوتاه نویسی‌هایی از آن نوع که هر دم و هر لحظه به کشفی، امر ی خوب و زیباست و در لحظه و کشفی دیگر همان امر بد و زشت وَ مخاطب در می‌ماند که عاقبت موضع این شاعر در قبال خیلی‌چیزها چیست؟ و عاقبت به این نتیجه می‌رسد که شاعر این شعرها جهان را خیلی ساده گرفته و اصلن هیچ موضعی ندارد. و خوب که نگاه کنیم  انسان بی‌موضع انسان بی‌راهی‌ست و انسان بی‌راه، راه به جایی نمی‌برد چراکه اصولن رفتن را نمی‌شناسد. او اهل روز و بازار است. ادبیات ما از این اهل روز و بازار ِ سرشناس در هر دوره‌ای زیاد دیده‌است. این شاعران اهل بازار ِ روز در همان بازارهای روز خودشان خریده و فروخته و تمام می‌شوند و بعدها معلوم می‌شود که چیزی نبوده‌اند. تو بگو حتا سوسویی در دل تاریکی، حتا سویی به سمت امیدی!

تنها کلیتی که این شعرهای کوتاه ِ متناقض می‌توانند از آن خبر بدهند کلیتی مربوط به وضعیت جامعه‌شناختی آگاهی از ادبیات می‌تواند باشد که در این دوره‌ی خاص چقدر آگاهی از ادبیات دچار تنزل شده است و این‌که شاعران  و آگاهان خردمند جامعه، چه آسان‌گیران بزرگی بوده‌اند. و ادبیات اندیشی  در بخشی از اهل نویسش این دوره با سر به سمت انحطاط می‌رفته است. فقط باید اشتباه نکینم ممکن است بسیاری از این ساده‌ نویسان را به لحاظ فکرهای اجتماعی و آزاد اندیشانه‌شان قبول داشته باشیم اما حرف ما بر سر ادبیات و شعر است. شعر نوشتن چیز دیگری‌ست. توان شاعری چیز دیگری‌ست و آزاد اندیشی و فکر‌های انسانی داشتن امر دیگری. نوشتن شعری که بنیان‌های شکل‌گیری و ساختمان‌اش، بنیان‌های ادبی‌اش متکی بر آزاد اندیشی و تفکر انسانی باشد چیز دیگری‌ست و نوشتن متن‌هایی که در آن داد سخن از آزادی و انسان سر داده شود بی‌ هیچ کردار ادبیات اندیشانه‌ای امر دیگری.

حرف اصلی ما بر سر فقدان تفکر ادبی و تولیدات ادبی است وگرنه، سویه‌های روشنفکرانه و سیاسی داشتن که در این وضعیت امری از امور روزمره‌ی انسان ایرانی است. شعری که با یک‌بار شنیده شدن و یک‌بار خوانده شدن به سمت مخاطب گشوده شود و به سمت فهمیدن لبخند بزند شعری‌ست که پشت و روی‌اش هیچ فاصله‌ای ندارد و شعر بی‌عمقی‌ست. پس این همه از دور خیزی شاعران به سمت آینده و دورها گفتن چه می‌شود؟ اگر عمری تلاش و جست و جوی او به یک‌بار شنیده شدن در برابر هر مخاطبی برهنه و عریان شود یا شاعر چندان جاهای دوری نرفته‌است یا مخاطبان امروزمان به شکر خدا همه پیش از شاعران رسیده‌اند که این‌قدر زود حرف او را می‌فهمند. شعرهای امروز ما هیچ غربتی ندارند چه رسد به آن که متنی شوند تازه با نشانه‌های نو که بگوییم غربت ِ متنی دارند. شاعران بی سفر، شعرهای دم دستی، مخاطبان همه چیز فهم، این تصویر بزرگی از امروز شعر ماست.

بیشتر شاعران ساده نویس و کوتاه نویس نمی‌توانند رابطه‌‌ی جزئیات و نسبت  و ارزش آن‌ها را با کلیت و در کلیت حاکم بر روزگارشان را بسنجند و نسبت به آن موضع بگیرند. و همین امر سبب آن  می‌شود که در هر شعر کوتاه ِ تازه‌شان ساز دیگری بزنند. اگر آن‌ها می توانستند با قرار دادن این جزئیات در کنار هم  و با  زیر ذره‌بین گذاشتن این لحظه‌های جزیی درکی از روح حاکم بر زمانه‌شان بدهند، در کلامی دیگر اگر می توانستند تصویری از کلیت حاکم به نقد یا به موافقت نشان بدهند  و سمفونی هنرمندانه‌ای اجرا کنند آن وقت می‌شد که گفت: توانسته‌اند از راه جزئیات، کلیتی را به صورت هنرمندانه ارائه و نشان بدهند  و می‌شد گفت: نسبت به این کلیتی که نشان داده‌اند چه موضعی دارند و می‌شد به شناخت تازه‌ای رسید از راه شاعری دیگر  وَ  این آفتی‌ست در افتاده در خیمه‌ی شعر ما، بیشتر در خیمه‌ی شعری که در اصل خیلی سخت است نوشتن‌اش اما ساده‌اش گرفته‌اند.

اشتباه آنجاست که ما عینیت‌گرایی  را به دم دستی گرایی و به روی آب افتادن تقلیل داده‌ایم. نشان دادن صرف آنچه در دور و برمان است عینیت‌گرایی نیست، بلکه باز تولید همان چیزی‌ست که خیلی‌هامان از آن می‌نالیم.

اگر بخواهیم از منظر مقاومت انسان ایرانی  و فرهنگ ایرانی هم نگاه کنیم در طول تمام قرن‌ها این زبان فارسی بوده است که با مقاومت در مقابل اوضاع بوجود آمده و نظم‌های تحمیلی موجود بازی سلطه را به هم زده است البته نه با عکس برگردان شدن آن بلکه با نشان دادن حفره‌ها و وضعیت‌های تردیدی در دل نظم‌نمادین حاکم. این شعرهای کوتاه و ساده‌‌ی امروز، شعرهای تسلیم‌اند. شعرهایی که در مقابل مخاطب مصرف‌گرا و روزمره‌ی کاهنده کوتاه آمده و تسلیم شده‌اند. این شعرهای کوتاه کاریکاتوری از آن شعرهای کوتاه به ظاهر بی ارتباطی هستند که در کنار هم یکی کلیت  قابل اعتبار را می‌سازند چرا که این شعرهای تولید شده‌ از این امر ناتوانند و عقیم‌اند. بگذارید با پرسشی حرف را به پایان ببریم، شعرهای فروغ و یا سهراب مگر ساده و قابل فهم نیستند اما آیا ساده و قابل فهم بودن، چیزی از یگانه بودن آنها می‌کاهد؟  و حرف در این سطرها بر سراین است که شعرهای ساده‌ی امروز، از این یگانه بودن دور افتاده‌اند و بیگانه‌اند.  

 

این یادداشت پیش از این در روزنامه شرق منتشر شده است.

 

از ترانه‌های گاه‌گدار مادرم (ترجمه‌ی هشت بایاتی ترکی)

از ترانه‌های گاه‌گدار مادرم

(ترجمه‌ی هشت بایاتی ترکی)

 

فریاد ناصری

 

 

 

بولاغ باشو بوز باقلار [بولاق باشي بوز باغلارBulaq başı buz bağlar ]

دورد دورو یارپوز باقلار [دؤرد دؤورو يارپيز باغلارDörd dövrü yarpız bağlar ]

اوغلان قیزی دردیندن [اوغلان قيزين دردينده نOğlan qızın dǝrdindǝn ]

یاراسونا دوز باقلار [ياراسينا دوز باغلارYarasına duz bağlar ]

 

برگردان:

 

زمستان‌ها یخ می‌بندد

بهارها، دسته دسته پونه

چشمه‌ای که می‌جوشد

پسر جوان هم از درد عشق‌اش

نمک به زخم می‌بندد

 

----------------------

 

سو گلی ایلان دیلی [سو گلير ايلان ديليSu gǝlir ilan dili ]

گؤل بخچن گؤل‌لندیری [گؤل باخچاني گول.له نديريرGöl baxçanı güllǝndiriri ]

یاروموی شیرین دیلی [ياريمين شيرين ديليYârımın şirin dili ]

دیل سیزی دیل‌‌لندیری [ديلسيزله ري ديلله نديريرDilsizlǝri dillǝndirir ]

 

برگردان:

 

آب‌ها چون زبان مار می‌آیند و

باغ و باغچه‌ها را به گل می‌اندازند

زبان شیرینی که یار من دارد

لال هم که باشی

صدایت را در می‌آورد!

 

----------------------

 

سو گلی آخ ‌ماقونان [سو گلير آخماغينانSu gǝlir axmağınan ]

داش قه‌ین ییخ ماقونان [داش قاياني ييخماغينانDaş qayanı yıxmağınan ]

یار یاردان نئجه دویسو [يار ياردان نئجه دويسونYar yardan necǝ doysun ]

دال‌دادان باخ ماقونان [دالدادان باخماغينان؟Daldadan baxmağınan ]

 

برگردان:

 

آب‌ها، با شتاب می‌آیند و

سنگ و صخره‌ها را به‌هم می‌زنند

عاشق،

چطور سیر شود از یارش

به دزدیده نگاه کردن‌ها؟

 

----------------------

 

بولاغ باشوندا دورما [بولاق باشيندا دورما!Bulaq başında durma ]

بولاغو بولاندورما [بولاغي بولانديرما!Bulağı bulandırma ]

آدام اولو قان دوشو [آدام اؤله ر قان دوشه رAdam ölǝr qan düşǝr ]

گؤزلری دولاندورما [گؤزله رين دولانديرما!Gözlǝrin dolandırma ]

 

برگردان:

 

بر سر چشمه نایست

چشمه را به‌هم نزن

خون به پا می‌شود آخر

این‌قدر، چشم‌هایت را نچرخان

 

----------------------

 

بو کوچه دار اولایدو [بو كوچه دار اولايديBu küçǝ dar olaydı ]

او گلن یار اولایدو [او گله ن يار اولايديO gǝlǝn yâr olarydı ]

ایکی‌میزه بیر کوینک [ايكيميزه بير كؤينه كİkimizǝ bir köynǝk ]

یخه‌سی دار اولایدو [ياخاسي دار اولايديYaxası dar olaydı ]

 

برگردان:

 

کاش این کوچه تنگ بود و

آن‌که می‌آید تو بودی ای یار!

پیراهنی

به تن هر دوتامان

با یقه‌ای تنگ

تنگ‌تر حتا از حلقه‌ی یک دار!

 

----------------------

 

کهلیگی پیچاخلادوم [ككلييي پيچاقلاديمKǝkliyi piçaqladım ]

توکونو ساچاخلادوم [توكونو ساچاقلاديمTükünü saçaqladım ]

یوخوددا گوردوم یارو [يوخودا گؤردوم ياريYuxuda gördüm yarı ]

یئرینی قوجاخلادوم [يئريني قوجاقلاديمYerini qucaqladım ]

 

برگردان:

 

کارد بر فرشی کبکی‌‌ام نهادم و

رشته رشته موهای‌اش را بافتم

آه! خواب یار را دیدم و

جای خالی‌اش را بغل کردم.

 

----------------------

 

اوغلان آدوی ممّدی [اوغلان آدين ممه د`ديرOğlan adın Mǝmǝddir ]

ممه‌لر دولو قندی [ممه له ر دولو قندديرMǝmǝlǝr dolu qǝnddir ]

بیر ال‌دادام جانوی‌چو [بير ال دادام جانين اوچونBir ǝl dadam canın üçün ]

اورگ، اورگه بندی [اوره ك اوره يه بندديرÜrǝk ürǝyǝ bǝnddir ]

 

ای پسر! به نام‌ات که محمد است

به این سینه‌ها که پر از قندند

به‌جان تنها برادرم

دل‌ام اسیرت شده است.

 

----------------------

 

اوغلان آدوی دی‌گینن [اوغلان آدين دئگينه نOğlan adın deginǝn ]

وئریم ریحان یی‌گینن [وئريم رئيحان يئگينه نVerim reyhan yeginǝn ]

بابای اوودن گئدنده [بابان ائوده ن گئده ندهBaban evdǝn gedǝndǝ ]

تئز گل منه دی‌گینن [تئز گل منه دئگينه نTez gǝl mǝnǝ deginǝn ]

 

برگردان:

 

پسرجان! نام‌ات را به من بگو

تا کمی ریحان، در دهان‌ات بگذارم

پدرت که از خانه می‌رود

زود

زود خبر کن مرا

 

 

 

 

* زحمت به لاتین درآوردن و ترکی معیار شعرها را دوست نادیده‌ای به نام مهران باهارلی کشیده‌است. سپاس‌گزارم از ایشان. این شعرها پیش از این در گودر منتشر شده‌اند.

 

 

فریب‌  خوردن از حرف (کوتاه با "سوت زدن در تاریکی" سروده‌ی شهاب مقربین)

فریب‌  خوردن از حرف

(کوتاه با "سوت زدن در تاریکی" سروده‌ی شهاب مقربین)

 

فریاد ناصری

 

سال‌هاست که در جراید رسم نقد بر این است که تعریف و تمجید باشد و حرف و حدیث‌های انتقادی اگر بود، گذارا باشد و با کلی ترس که مبادا صاحب اثر برنجد. اما این ترسیدن از رنجش، بی‌احترامی ناجوان‌مردانه‌ایست که در حق صاحب اثران روا می‌دارند. نوعی توهین است. این ترس از رنجش یعنی این‌که  صاحب اثر ظرفیت شنیدن حرفی به انتقد را ندارد. از طرفی بعضی‌ها به اسم رعایت کردن و مراعات توجیه‌اش می‌کنند که حالا این‌که نوشته و چاپ شده و... چرا ناراحت‌اش کنیم؟ این‌جا هم صاحب اثر را مرده حساب می‌کنند که کار خودش را کرده و غربیل خودش را آویخته، بگذار این دم آخر خوش باشد و نرنجانیم‌اش. اما این مراعات در مقابل ِ اهل خلق، چیزی جز بی‌احترامی به آنها نیست. نفاق ورزیدن است. پنهان کاری‌است. شمس تبریزی جایی در مقالات‌اش می‌گوید که دو نفر به‌هم نسازند مگر یکی نفاق کند! ما سال‌هاست که می‌سازیم. با هم ساخته‌ایم.

این مقدمه را ازآن رو نوشتم که قرار است در این نوشته با یکی از شاعران امروزمان کمی به قول خودش "صریح و بی‌کنایه" روبه‌رو شویم. با شهاب مقربین، شهاب با حضورش و کلمات‌اش تا به الان توانسته شعرهایی بنویسد که تامل‌های شاعرانه‌ی در خوری در خود داشته‌اند. توانسته شعرهای دوست داشتنی‌یی بنویسد اما مگر هر شاعری هر شعری که می‌نویسد، در خود تمام و به‌کمال است. نه! این را بزرگان بهتر از هر کسی می‌دانند که رسیدن به آن یار دیریاب و تصویری از او آوردن به یادگار، چه سخت است! و هر شعر در واقع تلاشی‌ست برای رسیدن به آن یار دیریاب، به قول خود شهاب:

این همه شعر نوشتم

آنچه می‌خواستم نشد

و به قول آن شاعر فرنگی که حالا نام‌اش را به‌خاطر نمی‌آورم: " یک عمر به‌خاطر همین چند تا شعر" پس سوت زدن در تاریکی را ورق می‌زنیم در جست و جوی شعرهایی از آن دست که دیریاب‌اند و از آن چند تا شعراند. وَ هرکجا دوری و دور شدنی ببینیم این حق شاعر است که صریح و بی‌کنایه بگوییم داری دور می‌شوی. از طرفی سوت زدن در تاریک را دلیلی می‌کنیم برای حرف زدن از نوعی شعر که آن را زیر عنوان "شعر ساده" می‌آورند. تا در کنار این سوت زدن در تاریکی سراغ آفت‌ها و ضعف‌های این نوع شعر هم برویم.

 

مطول کردن حرف‌:

یکی از آفات ساده‌نویسی افتادن به دام‌چاله‌ی این است که در رفتن به سمت ایده‌ها، به‌خصوص ایده‌های قدیمی نتوانیم پوستی از آنها بکنیم و پوست ناکنده، دوباره به کتاب‌اش بیاوریم و در این آوردن، مجذوب مطول کردن آن، در سطرهای ساده شده بشویم. مثل شعر چشمانت را باز کن... در این شعر حرف بر سر این است که زیبایی در چشمان توست. این حرف و ایده را در شکل‌های مختلف اما در همین چارچوب مفهومی به هزار شکل شنیده‌ایم که در دنیا عظمتی نیست، عظمت در نگاه توست. که... که... اما چشمانت را باز کن ِ شهاب، حرف تازه‌ای بر سرحرف‌ها نیاورده که هیچ، با مطول کردن حرف‌اش نیز در مقایسه با آن‌چه از این ایده‌ در ذهن‌ها هست، صورتی که به حرف داده، چندان صورت مقبولی نیست.

 

کشف‌های مستعمل:

یکی همین زنگ زدن که از هر انجمن و حلقه و محفل، گذری بکنیم. آنها که تازه به کشف‌ها رسیده‌اند، وقتی از کـَرد و کار شیرین اطوار ِ واژه‌ها بویی می‌برند مثل همین زنگ زدن، هزار طورش را هم خاکی می‌کنند. خدا بیامرزد علی حاتمی را که صاحب زنگ ِ زنگ زدن‌هاست. اما رفتن به سمت این واژه‌ها و ایده‌های دستمالی شده اگر نتواند خاکی بروبد از رخ حرف، چیزی جز کثیف کردن سطر نیست. شعر تو حکم کردی... هم، از همین دست است یا شعر ِ می‌خواستم ماه من باشی...

 

ساده نویسی یا ساده گیری:

ساده نویسی در سطحی‌ترین نمودش این‌طور است که تو را با خواندن‌اش به گمان توانستن و به طمع نوشتن بیندازد اما وقت نوشتن نشود آنچه که باید. ساده نوشتن سخت است. اما ساده گرفتن وقتی اتفاق می‌افتد که مخاطب در مقابله با اثر دچار تردید می‌شود که یا من نمی فهمم یا این چطور شد شعر؟ و خیلی‌ها در جواب پس از کلی کلنجار، کتاب را به روی خودشان می‌بندند که این‌ هم شد شعر؟ در این شعرها اگر چیزی هست گزشی لذیذ و کوتاه و فراموش شدنی‌ست. مصرف شدنی‌ست. این‌طور می‌شود که شاعر از ساده‌گی فریب می‌خورد. که ساده نمی‌نویسد بلکه همه چیز را ساده می‌گیرد و یادش می‌رود فریب خوردن از حرف و نگاه چقدر گفته شده، فراموش می‌کند اولین کسی که فریب حرف را خورد شاعر بود. دومی...، سومی... اما؛ حدیث نامکرر، زبان تازه می خواهد. یک گفت ِ نو.

 

رفتن به سمت نثر یا...؟

رفتن به سمت نثر و لحن طبیعی کلام یکی از مهم‌ترین حرف‌های نیماست اما اجرای این ایده در شعر آیا همان روایت ساده‌ی یک واقعه است؟ روایت ساده‌ی یک واقعه بی هیچ تمهید تازه‌ای که آن موقعیت را معنای دیگری ببخشد جز آنکه در عادت‌های روزمره دارد.

رنگی به لحن دادن، بردن واژه به سمت جایگاهی در سطر، بردن سطر به سمت مسندی درجمله که حرف تازه‌ای  از آن موقعیت در آورد. حرف تازه‌ای که نتیجه‌ی دریچه‌ی خاصی‌ست که شاعر از آن به دنیا می‌نگرد. شعر ِ در زدم... اما در همان روایت نثری‌اش چیزی  پیش نمی‌کشد که نشان جست و جوی بی امانی از طرف شاعر باشد. شاعر به همان اولین‌ها قانع شده و دم دستی‌ها را نوشته و دم دستی نوشته‌است.

تا اینجا آنچه را که  در تورقی از سوت زدن به دست‌ام آمد سعی کردم که  در ذیل چهار عنوان در میان بگذارم و به گمان‌ام  همین‌جا باید حرف را به پایان ببرم چون می‌ترسم که به تکرار بیافتم و حرف را مطول کنم.

 

16-4-89

 

این یاداشت پیش از این در روزنامه ی شرق منتشر شده است.

نوآوری کنید تا رستگار شوید

 

نوآوری کنید تا رستگار شوید.

(یادداشتی پیرامون خواندیدنی‌های‌ِ مهرداد فلاح)

 

فریاد ناصری

 

خیلی وقت است که با این کارهای خواندیدنی مهرداد فلاح درگیرم. درگیر به معنای این‌که می‌خواهم موضع خودم را نسبت به آن‌ها و موضع آن‌ها را نسبت به هر چیزی ببینم و بفهمم. یعنی می‌شود؟

زمانی به دوستی گفتم که فلاح درمختصات‌یابی‌اش اشتباه کرده است. ذهن‌اش گرای درستی نداده به دست‌اش. بعدها دیدم این حرف تنها در صورتی درست است که از داخل متن و جریانی تثبیت شده، از میان امر آشنا به آن‌ها نگاه کنیم. از داخل مسیری مشخص و شناخته شده، در حالی که در میان ابعاد همین بعدها‌ی‌ام رسیده‌‌ام به این‌که هر وضعیت بی‌شکی، سخت مشکوک است. و هستند کسانی که اصلن این "مسیر مشخص" را قبول ندارند. چه رسد به آن‌که از آن‌جا نگاه کنند. خب از آن مسیر سنت که بیاییم بیرون، مهرداد فلاح در مملکتی که به قول اخوان قبرستان‌های‌اش پر از شاعر است، دارد با شعر چه‌کار می‌کند؟ با شعر دارد چه‌کار می‌کند؟

فلاح دارد استخوان‌های مرده‌هامان را می‌لرزاند. گوشت‌های مرده‌مان را می‌ریزد. الان که نگاه می کنم می‌بینم یک‌جاهایی با او همراه می‌شوم و در خودم قبول‌اش می کنم برای خودم. کجاها؟ همان جاهایی که او مشغول فکر کردن است. آن‌جا که دارد فکر می‌کند از این سنت به‌به و چه‌چه، از این سنت ِ لذت بردن از شعر، دور شود و به سهم خودش می‌شود. خواندیدنی‌های او این دور شدن‌های اوی‌اند. جستن‌های اوی‌اند. از این‌ها نمی‌شود لذت برد. این‌ها را نمی‌شود خواند. نمی‌شود دید. او چیزی تراشیده است که در مرده‌گی‌های‌مان فرو کند. ببیند هنوز، بین جماعتی که ماییم، آیا کسی زنده است؟ هر کس بگوید آه مهرداد! چه لذتی بردم، او مرده است.

این‌جا لذت بردن نشان مرده‌گی است. این‌جا خواندن و دیدن اتفاق نمی‌افتد. خواندن و دیدنی از این قرار و نشانه که: ها! از این اثر هم کولی گرفتیم. سوارش شدیم. مسلط شدیم‌اش. نه، این‌ها اتفاق نمی‌افتند. این کارها به هیچ کس کولی نمی دهند حتا به رستگارترین آدم‌ها.

این آثار، این کارها یک نوع است. نوع چی است؟ کی می‌تواند بگوید؟ یک نوع شعر است. نوعی گرافیک است. نوعی چیست؟ خواندیدنی‌ست!

- خواندیدنی چیست؟

- فرهنگ لغات را بیار ببینیم.

- در این‌جا چیزی نیست.

- یعنی چه نیست؟

این کارها هنوز کولی نداده‌اند به کسی که هر که از راه رسید چیزی بارش کند که ها گرفتم. عجب فکر نازکی! عجب تصویر دقیقی!

- به گور پدرت دروغ‌گو!

لذت بردن از این‌کارها موکول شده به وقت مردن‌اش، به وقت مردن‌مان. به وقت مردن. وقتی که رام شد. زین دید و سواری داد. وقتی که از سرکشی‌ افتاد. وقتی که از ستیهندگی افتاد. وقتی که افتاد ومرد و جنازه شد. وقتی که شد، دوره‌اش کرد و به منقار و پنجه کشید که: به‌به! لذت بردیم. چه چیز خوش‌مزه‌ای! چه "چیز"، همین "چیز" آن موقع است که خودش را لو می‌دهد که چه بوده، شعر، نقاشی، گرافیک، رنگ، خط، چی؟ هیچ کس نمی تواند بگوید که بی شک این‌ها شعر‌اند، این خیلی مشکوک است. مهرداد فلاح هم چندان صداشان نمی‌زند: شعرم. شعر تازه‌ام. شعر فلان‌ام. شعر بیسارم. فعلن بیشتر صداشان می‌زند: خواندیدنی!

بیا برس ببینیم این دفعه چه تراشیده برای‌مان. این دفعه به کجای ذوق‌مان تپانده است. این دفعه کجای لذت بردن فرهنگ‌مان را جـِر داده است. مهرداد کودکی‌ست که روی دیوارها می‌دود. اهل کوچه مهرداد را دیوانه می‌دانند و می‌خوانند.

- بچه مگر عقل نداری؟ کوچه را ازت گرفته‌اند که روی دیوارها می‌روی و می‌دوی؟ می‌افتی می‌میریا!

اما این هم می‌شود که تا اهل کوچه به پشت درِ  بسته‌ای برسند. کو کلید؟ کوصاحب‌خانه؟ نیست. نیست. بچه به بام در آمده باشد که باش تا در به روی‌ات بگشایم.

برای همین من از کار مهرداد "لذت ادبی" نمی‌برم، چون هنوز نمرده‌ام. مهرداد فلاح دست به تجربه است نه عصا. نو می‌آورد. چرا که می‌داند: نوآوری کنید تا رستگار شوید.

این متن هم به افتخار ولیعصر استریت اوست. همان خیابانی که ولی عصر ماست. همان جا که گذر ماست. گذار ماست. با این تجربه اش او به سهم خودش گذار و گذر و در حال عبورمان را می‌سپوزاند. از وال استریت او می‌گذریم؟ به کجا می‌رویم؟ می‌رویم یا می‌آییم؟ رفتن را بچسب. ویترین را تماشا کن. پی خبر نباش که الان چه شد؟ از دست می‌دهی خیابان را، شهر را. به چرخیدن آمده‌ایم که آن را که خبر شد. خبری باز نیامد!

خواندیدنی‌های مهرداد فلاح با هیچ مفهوم از پیش تعیین شده‌ای در هیچ سنت و جریانی نسبت ندارد. وَ ریشه و شجره تراشیدن برای آن‌ها حتا اگر تراشنده خودش باشد، کار بی‌هوده و بی‌خودی‌ست. در دنیای تازه‌ی ما خیلی چیزها بی‌ سنت و ریشه‌اند. خیال هر چه‌قدر پشت‌اش خالی باشد، هر چه‌قدر بار سنگین گذشته را بر دوش نداشته باشد رهاتر می‌جهد. رهاتر پیش می‌رود. این حرف را داریوش شایگان در زیر آسمان‌های ِ جهان گفته است. از طرف دیگر این اثر تازه‌ای که مهرداد فلاح پیش‌رو می‌گذارد. درهمان جایی که به تفکر مشغول است هدف دیگری را نیز پی گرفته است. آشنایی‌زدایی از امرعاقلانه را همان روی دیوار راه رفتن‌های فلاح که تعقل اوست. تفکر اوست. تعقل و تفکری که امر عاقلانه را از دست محافظه‌کاری بیرون می کشند. آن‌چه که امروز رایج و خواسته است، هم‌ارزی و هم‌مرزی امر عاقلانه با محافظه‌کاری است. در این کارها امر عاقلانه محافظت را انکار می‌کند. چرا که کارها خطر می کنند و از محدوده‌ها بیرون می‌زنند.

فلاح در خطر است که امر عاقلانه را ترسیم می‌کند. خردورزی در جغرافیای منقش او حرف تازه پیش نهادن است. آن هم در جایی که خودش نیز می‌داند تازه‌گی‌ها در معرض ِ هدر رفتگی‌های بیشتری هستند. او دنبال محکم کردن جایی در زیر پا نیست. او می‌رود تا راه تازه‌ای شاید، در نقشه‌ی انسان ایرانی اضافه کند.

 

 

 

رسولان روستایی و رمه‌های دراز ِ عبارت‌

رسولان روستایی و رمه‌های دراز ِ عبارت‌*

(نگاهی به مجموعه شعر " آواز عاشقی" سروده‌‌ی محمد‌باقر کلاهی‌اهری)

 

فریاد ناصری

 

نام کلاهی اهری را بارها شنیده بودم و خیلی کم و نادر شعری از او خوانده بودم. چراکه کتابی از او نداشتم و ندیده بودم. تا اینکه کتاب "آواز عاشقی" اش را دوستی به رسم شعر هدیه‌ی فروغ، چراغ کرد و به خانه‌ام آورد. شروع به خواندن کردم. دیگرگونه نگاه کردن‌اش به شعر برایم جالب بود و قابل احترام و تامل، اما هرچه پیشتر رفتم. تکراری شد. تکرار مکرر یک لحن که در کلیت، نوشته‌هایی بی‌رمق و کم جان را شکل می‌دادند. کلیتی که در آن تکه‌ نوشته‌هایی از نثر حاکمیت و سلطه داشتند. در میان این کلیت گاهی رگه‌هایی از شعر و گاهی هم تکه‌ شعرهایی دوست داشتنی آمده بودند. به مثل می‌توان گفت معدن الماسی که تکه الماس‌هایی در میان کوهی از سنگ‌ها و خاک‌ها.

شاعریت‌ اهری درست همین جا کمی ترک می‌خورد. این‌جا که نتوانسته الماس‌های‌اش را از دست سنگ‌ها و خاک‌ها برهاند و تراش ناخورده و بی‌شکل به معرض دید و بر سر بازار آورده است. این کارها به یک ویرایش و تدوین شاعرانه و هنرمندانه محتاج‌اند. تا به مجموعه شعری قابل تامل بدل شوند. شعری از این دست که:

 

...گفتم آدم هستم

و به دنبال حوّا آمده‌ام در این سیاره‌ی تاریک، در این زمین

می‌گویند که من با حوا در بهشت با همدیگر بوده‌ایم

پس مرگم چی بوده

فقط همین که از بهر هلاک شکم کارد خورده‌م

یک شکم گندم یا سیب کال بلمبانم

با صد جور ثقل معده و ناراحتی

بعدم سر زنم داد بزنم: کار تو بود!- از شعر آدم-ص166

 

اگر چه چند سطر آخر باز هم حرف دارد ولی می‌شود گفت توانسته موفق باشد. توانسته در راحتی زبان امروز و طنزی شیرین اسطوره‌ی اولین را به خنده بگیرد و حماقت مردانه را نشان بدهد. و یا در جایی داستانی بگوید از "این مشت خاک تیره که نامش آدم است"-ص123 به این‌گونه:

 

...آدمی می‌آید

قاقا می‌گوید

از پله‌ها به زحمت بالا می‌رود

نان گندم می‌خورد به غفلت

آب می‌نوشد و باران سرش را خیس می کند

و روز قبایش را می‌فرساید

و استخوان‌هایش دراز می‌شود و گوشش مو در می‌آورد

و ابروهایش سفید می‌شود الکی

و این وسط چی شنیده مگر صدای باد

و چی دیده مگر سایه‌ی ابری سفید.- از شعر عبور- ص123

 

و گاه، جمله‌ها و سطرها و ترکیب‌هایی بیافریند که به شعر شاعران ِ شعر دیگر پهلو بزند در لحن و ادای حرف؛

 

غم وسیع تو دلبر مرا به دامنه‌های دانایی کشید- از شعر بودا-ص107

 

یا

 

مهربان من! آیا تو با من در ظلمات مطوّل مرگ پا می‌گذاری؟-از شعر بی‌پناهی-ص323

 

یا تصویری بیافریند از این دست زیبا:

 

و روی صدایت چراغ روشن کند پاییز با این برگ‌های زرد- از شعر برگ‌های زرد-ص160

 

و گاه در ولنگاری‌یی خاص  بنویسد:

 

یک افراسیابی هستم که خدا بخواهد می‌میرم در یک دقیقه‌ای سیاه- از شعر دوزخ بان- ص193

 

یا

 

بگذار...

در پی‌ات آه بکشم، ای نگاری که روزگار حسابت را رسیده است. - از شعر تمدن جدید-ص155

 

بهر حال شعر اهری در بسیاری وقت‌ها به‌خاطر درازنویسی‌های نثری‌اش هلاک می‌شود و از دست می‌رود. اگر او را در همین که هست نگاه کنیم، نه! شاعر خوبی نیست. شاعریت‌اش در همین که هست خیلی کم است. که گویا توان انتخاب و تدوین و خط زدن ندارد. توان اندیشیدن به شعر و ناشعر در کار خودش. "رمه‌های دراز ِ عبارت" را می‌چیند، بی آنکه دست‌چینی بکند. از طرفی تلاش او برای رهایی از شعر مرسوم و رفتن به سوی زبان گفتار و در جاهایی عامیانه نویسی و نوع ارائه‌ی کارش هم به داد این بی‌دقتی‌اش نمی‌رسد. اگر چه در هنر مدرن ارائه خود می‌تواند سهم قابل توجهی در دنیای اندیشگانی هنرمند داشته باشد. اما این رفتار تکنیکی هم به جای یاری رساندن به شعر اهری بیشتر اوقات ضعف شعر او می‌شود.

نکته‌ی قابل تامل دیگری که در شعرها و کتاب "آواز عاشقی" اهری وجود دارد. ورود به فضای اندیشگانی‌یی‌ست که در ایران به نوعی سنت است و مرسوم بوده است. وَ چند وقتی‌ست که فراموش شده. شعر ایران  و قلم نویسندگان ایرانی از همان آغاز تاوان نبود اندیشه‌های مدون تاریخی و اجتماعی را داده است. حافظی که منتقد اوضاع اجتماعی می‌شود. سعدی‌یی که در مقام اصلاح برمی‌آید. ناصر خسروی که در مقام متفکر... شاعران ما تاوان چیزی را داده‌اند که چندان هم به عهده‌ی آنها نبوده و نیست. با این‌که همیشه و در همه‌ جای جهان، بین اهل هنر و اندیشه در یک زمانه، ویژگی‌ها و اندیشه‌های مشترکی وجود داشته و یافت می‌شود. اما هر کدام در نقش خویش ظاهر شده‌اند. وَ می‌شود گفت تنها درایران بوده است که شعر نقش اندیشه را نیز بر عهده داشته است. این رعایت سنت و یا به‌عبارت دیگر سنت ‌اندیشی کلاهی‌ اهری  از شروع کتاب‌اش نیز آشکار است که چون شاعران گذشته کتاب‌اش با ثنای پروردگار عالم آغاز می‌شود و با دعا و نیایش:

 

خدایا کمک به من کن

حدیث تازه در من ترنـّم کن

سخن واقعی می‌خوام ای رحمان رحیم!- از شعر آواز عاشقی-ص17

 

اگر چه او در بیشتر نوشته‌های‌اش از خود چهره‌ای بی اعتنا به روایت‌های کلان نشان می‌دهد و سعی می‌کند بیشتر چهره‌ای فردی از خود نشان بدهد که به دغدغه‌های ریز و درشت انسان امروز می‌اندیشد. اما در بیشتر کارهای‌اش در گیر همان روایت‌های کلانی‌ست که اغلب در حوزه‌ی اسطوره‌های دینی و انسان‌شناسی‌های مذهبی مطرح می‌شود. وَ سعی می‌کند از جهان و از انسان ِ در جهان در یک نگاه دینی-‌ اخلاقی کلیتی را ارائه بدهد که چندان با روزگار انسان امروز هم‌خوانی ندارد. به‌هر حال غربت متن‌های او، در خود غریبگی‌ی‌ ِ خاصی دارند که دوست داشتنی‌اند و نمی‌شود نادیده‌شان گرفت.

 

 

* عنوان یادداشت از دو شعر "کجاوه‌‌ی کیقباد" و "پریا" به ترتیب در صفحات 227 و 298 انتخاب شده است.

پی‌نوشت: این یادداشت پیش از این در روزنامه‌ی روزان منتشر شده است.

 

جغرافیای گربگی و غاز همسایه

 

نگاهی به وضعیت شعر فارسی و شعر ترجمه

جغرافیای گربگی و غاز همسایه

به تایید این همه آدم بوکفسکی شاعری است خوب و بزرگ. که شصت نفر می توانند شعرهایش را به فارسی بیاورند اما بوکفسکی، در زبان خودش که بخش اعظمی از فرهنگ اوست بزرگ و خواندنی است. و با این چیزهایی که از او به فارسی آمده چیزی نبوده و نیست. این در صورتی است که به مترجم ها شک نکنیم. اما ترجمه های گوناگون از کارهای بوکفسکی (کتاب شده و اینترنتی) آیا از سهل الوصول بودن او خبر نمی دهند یا این شاهکار نبوغ ادبیات قرن است که دیگر کسی نیست جز او، که لایق این همه ترجمه باشد؟ اصلاً چرا سراغ دیگران برویم. آیا خواندن شعرهای متوسط یک شاعر وطنی ، زیسته در زبان و فرهنگ مشترک که سعی اش نشان می دهد در فکر نو شدن است و در پی تازه هاست آن اندازه ارزش ندارد که خواندن ترجمه های گیرم خوب، از شاعری حالا تو بگو بزرگ؟
این ندیدن خود و زیاد دیدن دیگری نشان چه می تواند باشد؟ ما حتی خیلی وقت ها خودمان را آنقدر ندیده ایم تا دیگری بزرگ چیزی را در ما دیده است و ما از چشم و دهان او، خودمان را دیده و شنیده ایم. فرهنگ ایرانی چرا، آنچه که خود می پرورد را نمی تواند ببیند و ببیناند؟می پرورد و در دل خود گم می کند. و این گوهر گمشده اگر که شانس بیاورد سیاحی، جهانگردی، باستان شناسی دنبال ردی بیاید و او را از زیر کپه ای خاک و خل بیرون بکشد که: ای وای، چه گوهری، مثلاً چه خیامی،
بنشینیم حساب کنیم، ببینیم از داشته هامان که دیده شده، چقدرش کار چشم و دل خودمان بوده، چقدرش را آن دیگری ها دیده اند و به ما شناسانده اند، که تو اینی، این را داری، داشته ای.
این انقیاد ما در برابر دیگری، این گیجی و حیرت ما در برابر دیگری، این زیاد دیدن چاپلوسانه ما از دیگری از کدام نقطه تاریک جان ما خبر می دهد؟ ما در تماشایمان تعادل نداریم. تعادل در دیدن و تماشا، چشمی به خود و نیم نگاهی به دیگری داشتن است. ما همه تماشای دیگری شده ایم. او کشف کند از ما، او تصحیح کند ما را، او غلط و درست مان را پیدا کند. او نابغه های جهان را معرفی کند و تازه در این میان چون گربه ای که خودش را به پاهای صاحبش می مالد، آنچه از خودمان در دست او داریم را چندان نبینیم و همه داشته های او را ببینیم. برای همین است که ما هیچ سنت پیوسته ای نداریم. همه هر چه هست، چشمه های جوشیده ای ست که چندان راه و سنت درستی در پی شان به نقد و تایید شکل نگرفته. بریده بریده و منقطع ایم ما. سلسله جبال نداریم، کوه های تک افتاده داریم.
از طرفی اگر ما کتاب نخوانیم پس چطور، شاعری دور از ما چند مترجم دارد؟ نویسنده ای دور چند چاپ می خورد؟ دنبال وجدان آسوده ایم؛ خب این جواب راحت الحلقومی را تکرار کنیم، شاعران ما ضعیف اند. بدنویسند، اصلاً بلد نیستند، بنویسند اما شاعران تمام سرزمین های جهان استادند. شاهکارند. اینطور می شود که بهترین نشر و بهترین پخش نصیب ترجمه ها می شود و شاعران خودی بی کتاب و کتاب بر دوش می مانند.
این همه شاعر ریز و درشت داریم. از آن اول بعد از نیما، که مانده اند همینطور ناخوانده و کم خوانده شده، قصد نداریم تکلیف مان را حداقل در زمان خودمان با خودمان روشن کنیم که این همه شاعر و نویسنده را آیا اصلاً به این نام و نشان قبول داریم یا نه؟ نمی خواهیم داشته های خودمان را بسنجیم. داشته هایی که از خودمان اند. از میان خودمان به وجود آمده اند. نمی خواهیم داشته هامان را بسنجیم تا خودمان سنجیده شویم؟ همه ما آیا همین چند تن اند- نیما و هدایت و... - بقیه شاعران و نویسنده هامان حتی ارزش آن را ندارند، که به اندازه نصف مترجم های مثلاً بوکفسکی به چاپ بعدی برسند؟ نگویید که «در هر الفی، الف قدی برآید» که توجیه غفلت مان باشد و دلخوش شدن به همین که هست چرا که اگر واقعیت را نگاه کنیم و انصاف بدهیم می بینیم هیچ عصری تا به امروز این همه فرصت شکوفایی به انسان نداده است. اگر فرصت ها و ویژگی ها و امکانات زمانه خود را با همه تنگ چشمی ها و سنگتراشی های ناجوانمردانه ای که هست با گذشته هامان مقایسه کنیم، آشکار می شود که چنته مان هم چندان پر نیست و از فرصت های زمانه مان طرفی نبسته ایم، شاید هم بسته ایم و ندیده ایم، چرا که روح خمسه پرست و بت پرست ایرانی مان چند تا بت بزرگ تراشیده و گذاشته جلو رویمان که اینها خمسه ها و بت هایند.
اینطور می شود که بهترین امکانات چاپ و نشرمان را مدام براتیگان و بوکفسکی می چاپند و شاعران خودمان با بار سنگینی به دوش، خاموش می شوند و فراموش می شوند.

 

پی‌نوشت:

این یادداشت روز دوشنبه 16 فروردین 1389 در شماره 64 روزنامه‌ی بهار منتشر شده  است.

این‌جا بهار را هم، توقیف می‌کنند.

 

 

منظومه‌ی حدیث اَلبت و دو شعر دیگر

 

منظومه‌ی حدیث اَلبت و دو شعر دیگر

 

منظومه‌ی حدیث اَلبت

دو شعر دیگر

 

سه‌سالگی مکتوب‌های خشتی با شعری از نیگار خیاوی

سه‌سالگی مکتوب‌های خشتی با شعری از نیگار خیاوی

 

یک شعر ترکی از نیگار خیاوی*نیگار خیاوی

ترجمه: فریاد ناصری

 

 

این زن                                   ترجمه این شعر تقدیم می‌شود به زنان‌ ِ سبز

 

های

مردهایی که دوست‌ام دارید و

برای‌ام می‌میرید

 

چهل هزار سال است که این جنازه وسط اتاق

                                                        خشک می‌شود

چهل هزار سال می‌شود که آویزان است از سقف

                                               می‌ترسد...

                                               می‌گندد...

 

بیاوریدش پایین

پایین بیاورید و

درپاساژهایی به رنگ ماتیک

پشت ویترین‌ها بگذاریدش

                   

                        اگر رگ دارید!

 

آهای

 مردهایی که دوست‌ام دارید و

برای‌ام می‌میرید

 

چهل هزار سال است این زن

به‌جای عطر و ادکلن

روی خودش بنزین می‌ریزد و

کبریت می‌کشد به خودش

 

بردارید

این زخمی را

ورم‌ها را، از صورت‌اش بردارید

                                 بزرگ کنید و

در هیبت مجسمه‌ای

روبروی ساعت میدان شهر بگذارید

 

اگر در حرف‌ها‌ی‌تان صداقتی هست

و در رگ‌های‌تان

                     هنوز جسارتی!

 

 

 *من مترجم نیستم که عاشق شعرم. هر وقت این معشوقه‌ی عبوس ِ شیرین‌کار در را به روی‌ام می‌بندد. من از هر روزن و سوراخی که شده، به تماشای عریانی‌اش می‌نشینم. ترجمه یکی از آن سوراخ ِ کلید‌های بزرگ است.

 

* مکتوب‌های خشتی سه ساله شد و من در آخرین سال‌های دهه‌ی سوم عمر خویش‌ام. می‌خواستم سه شعر بگذارم، حوصله‌ام نگرفت تایپ کنم. بس‌که خوانندگان این‌جا بی‌نظرند نظر آدم عوض می‌شود برای نوشتن، بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم برای‌ چه چسبیده‌ام به جایی که کسی نظری در باره‌اش ندارد. شاید کلن بی‌خیال این خشت‌هایی که این‌جا چیده‌ام بشوم، البته شاید!

 

از شکستِ روایت

 

 

 

از شکستِ روایت

 

حاشیه‌ی اول:

 

علیر‌ضا حسینی، شاعری که در آب‌های آزاد، مرگ او را به اسارات گرفت تا از بند خاکی که از آن گریخته بود، نجات‌اش دهد. خوانده‌ام که به دفتر کارنامه می‌رفته با حرارت از تئوری‌های پست مدرن حرف می‌زده، خوانده‌ام که انسانی بوده که تن به قاچاق بودن، شدن داده تا بیرون از خاک دامن‌گیر وطن هوای‌ تازه به قلب‌اش برساند اما آب‌ها، اسیر مرگ‌اش کرده‌اند وَ اینکه یارعلی پور‌مقدم چند سطر از شعر "چلیک‌های شکسته‌" اش را در اول یادداشت‌های‌ یک اسب‌‌اش آورده است.( و جالب‌تر، نسخه‌ای که به دست من رسیده امضایی دارد به یاد حوالی کافه شوکا). شکست روایت در سال ۱۳۷۷ در تهران توسط انتشارات تهران صدا به چاپ رسیده است.

 

متنی کوتاه:

 

اولین باری که مجموعه شعر " شکست روایت" را خواندم لذتی غریب توی رگ‌هایم دوید، بعد‌ها هر از گاهی دوباره مزه‌مزه‌اش می‌کردم تا ماند و ماند و بعد از فاصله‌ای دوباره هوای‌اش به سرم زد، این‌بار اما از آن لذت غریب خبری نشد هر چند که هنوز هم خیلی بیشتر از مجموعه‌های حیف کاغذ و درخت است. بار اول اگر تمام کتاب را بلعیده بودم این‌بار به گزین کردن افتادم و کمی به نشتِ ناشی‌گری‌های شاعر در روایت‌های‌اش چشم دوختم، شاید اگر حوصله می‌کرد یا اگر بیشتر می‌ماند و تجربه می‌کرد راه به جاهای خوبی می‌برداما فعلن که او ماهی رویایی دریاها شده با یک کتاب که"شاعران یک کتابی/ خوشبخت‌ترین شاعران جهانند"ـ۱ در همه‌ی این وقت‌ها از همان بار اول تا همین الان گذشته، چند چیز در من مانده است که می‌شود گفت بن و بنیاد ِ دید شاعرانه و شعرهای علیر‌ضا حسینی است.

اولین‌این‌ها تصویر‌گرایی شعر‌های‌اش است نه در حالت ذهنی که با پرداخت‌های کاملن نزدیک از روزمره (در این پرداختن به روزمره حرف‌هایی دارم که اگر حوصله‌ای باشد سر فرصت با یاد آورد چند شاعر دیگر مکتوب خواهم کرد) نزدیک به اشیا‌ء و اشخاص که زیر لایه‌ای از احساسی نوستالژیک شکل می‌گیرند،  می‌شود این‌طور گفت اشیا‌ء و اشخاص روزمره‌ی گذشته شده.

 

عشق

       شانه‌هایی بود

        که بر ان ایستادم

            و دختر همسایه را بوسیدم

 

 

 

مادرم را می‌گویم.   شعر عشق- ص۱۱

 

 

 

نوشته بودی دلت می خواهد بهار اینجا باشی

جای تو خالی

اردیبهشت رفته بودیم کرمان

آن آبشار را به خاطر می‌آوری؟

همانجا که آب را به زور تلمبه

روی کوه می‌بردند و از آن بالا، پائین می‌ریختند

همان آبشاری

که بعد‌ها فهمیدیم

چقدر به زندگی ما شباهت دارد.   شعر نامه- ص۵۵

 

 

دومین ویژگی به‌خصوص در شعرهای کوتاه دیده می‌شود هر چند گاه دربندی از شعرهای بلندتر هم می‌توان دیدش. شهودی و کنشی بودن خیال است و به گمان من همین امر باعث شده که آن ناشی‌گری که گفتم در شعر‌های‌اش بروز کند یک نوع سهل انگاری به خاطر مبهوت شدن در مقابل کشف‌ها نسبت به مابقی امر  در شعر  که در شعرهای کوتاه بیشتر بر عهده‌ی پایان‌بندی افتاده مثل همان شعر عشق که در بالا آورده شد یا شعر زیر

 

آن زن

که در کوهستان‌های آریا‌گرته

مرا روی سنگ زایید

بر دیوار غار تنهایی‌ام

خورشیدی را نقاشی کرد

که هنوز

آفتاب‌گردان‌های مرا می‌گرداند.  آن زن- ص۱۵

 

اما بارزترین ویژگی شعرهای حسینی که ظرفیت تامل بیشتر و توان تجربه شدن بیشتری را دارد  ساختن موقعیت‌های شعری  با استفاده‌ی شاعرانه‌ از آگاهی‌های فلسفی و تئوریکست. او بر خلاف بسیاری از شاعران در تئوری‌ها غرق نشده و نگذاشته که باید‌ها و نباید‌های تئوری‌هایی که خوانده شعر‌اش را شعری مصنوعی  و مکانیکی کند بلکه با فاصله گرفتن  از آگاهی‌های نظری خود با نگاهی طنزآلود و شاعرانه از آنها به نفع شعر‌اش سود جسته مثل شعر شماره‌ی ۳ از چرک نویس‌ها

 

دیروز در خبرها آمده بود

آنها برمی‌گردند

بله!

در خبرها آمده بود:

ما دوباره برمی‌گردیم

تقصیر کیست که پست مدرن‌ها

خیلی زود

تاریخ را تمام کرده‌اند؟

 

همان‌طور که می‌بینید او آگاهی‌اش را از مقوله‌ی نظری پایان تاریخ در یک موقعیت به‌جا و رندانه به نفع شعر مصادره می‌کند. این نوع برخورد با آگاهی از هر نوع‌اش تاریخی، فلسفی و به خصوص تئوری ادبی که مدت‌هاست  در شعر ما بسیار کمیاب و نایاب شده،  راهی‌ست که می‌تواند نفس تازه‌ای به شعر امروزمان بدهد به شعری که در تئوری‌های شاعران مضمحل شده است.

از ناشی‌گری‌های حسینی می‌گذرم که او دیگر از این حر‌ف‌ها گذشته است.

 

شستش را

حواله کرد

به نجات غریق

 و غرق شد در رویایی که تا زانو‌هایش نمی‌رسید

جسدش را که از شعر بیرون کشیدند

هنوز

می‌خندید.  شستش را- ص۵۷

 

 

 

حاشیه‌ی آخر: شعر اول و آخر شکست روایت

 

 

جیرجیرکی می‌‌خواند:

                        جیر جیر

 

برای من اما

               سی و دو حرف

                                  کافی نیست.  ص۵

 

 

***

 

ممکن است در این سپیده‌ی مشکوک

    خروس‌ها نقطه چین خوانده باشند.

                        و سکوت

                        نزدیک‌تر آمده باشد.

ممکن است تمام نشانه‌ها

           در راه دهکده، گم شده باشند

                         و خوشبختی

                          دورتر رفته باشد

با این‌همه

ما

هنوز هم

        حرف داریم.  ص۶۱

 

 

                                                                         

 

                                                              نوشته شده به تاریخ نمی‌دانم چند سال پیش

                                                                                                        فریاد ناصری

 

گنجشک ها روی برف راه می روند

 

 

اولین مجموعه شعر من با نام

"گنجشک‌ها روی برف راه می روند

بعد از چیزی حدود دو سال توسط  نشر آرویج  منتشر شد. برای تهیه‌ی کتاب فعلن می‌توانید به

فروشگاه نشر چشمه (خیابان کریم‌خان‌زند)

 یا 

دفتر نشر آرویج (شریعتی، نرسیده به‌ سه‌راه طالقانی، کوچه‌ی جواد کارگر، پلاک ۱۴) وهمین طور

به فروشگاه خانه شاعران روبروی دانشگاه تهران

 

 مراجعه فرمائید.

 

وشعری که تمامن مجوز نگرفت!

...

جهان پر از حرامزاده هایی ست

که مادرشان

به هیچ آقایی

                  بله نداده

 

خدا کند این کلمات را

درست بخوانی

وگرنه چگونه تجاوز کنم به تو

که مادر این سطرها شده ای

 

به من نگاه کن

می خواهم این بچه کور به دنیا بیاید

 

 

چند شعر از خواهرم مرضیه

 

 

 

چند شعر از خواهرم مرضيه

 

 

1)

 

دوشنبه را دوست دارم

چون

دو تا شنبه

كنار هم نشسته بوديم.

 

 

2)

 

مادرت آنقدر

به خاطر تو

                  جوش زد

تا تمام بدنش

...

 

جايي براي سوزن انداختن نداشت.

 

 

3)

 

شعرهايم را

قنداق مي‌كنم

تا به قول مادرم

وقتي كه از فكر هايم بلند مي شوند

دست و پاهايشان

                      كج ومعوج نباشد.

 

4)

 

پنجره !

دهان كه باز مي كني

شعر هايم

جايشان را خيس مي‌كنند

 

آنقدر آنها را

به در و ديوار مي‌كوبي

 

كه من را

              خون بالا مي آورند.

 

 

 

پا نوشت اول: خواهرم چند سالي مي‌شود كه مي‌نويسد شل و ول و جدي، حقيقت اش اين‌كه من چندان دلم راضي نبوده، به سرگرداني خودم دچار شود، بيشتر دلم خواسته درس‌اش را بخواند و بكشد بالا خودش را، حالا بالا كجاست خدا مي‌داند؟ اما حداقل اش اين‌كه بتواند براي خودش زندگي كند، همين.

 

پا نوشت دوم: همان وقت ها كه رضا شكراللهي راه و رسم چگونه نوشتن دروب را شروع به نوشتن كرد، آنها را ديدم. غلط– نامه ها را مي‌گويم اما نمي‌دانم چه مرگم بود كه جدي نگرفتم. شكوه هاي ميترا الياتي را هم اداهاي روشنفكرانه مي‌ديدم. وقتي كه توي جن و پري مي‌نوشت، مُردم بسكه مطالب بي در و پيكر را سر و سامان دادم. (البته اين نقل به مفهوم است متوجه كه شديد) تا شد الان كه شوق ام به تكلم با يكي، محتاج ادب وآداب تكلم كرد. حالا مي‌بينم بزرگواراني كه در تمام اين مدت متن هاي بي سامان ام را خوانده‌اند چقدر لطف كرده‌اند وچقدر اذيت  شده‌اند. ازهمه شان معذرت مي‌خواهم. سردار قربان آن سبيل‌ات بشوم، اگر بازهم اشتباهي دارد اين متن ارفاق كن. تازه تمرين درست نوشتن مي‌كنم. وُرد‌ام فونت نداشت حروف عربي را نتوانستم عوض كنم.

 

پانوشت آخر: اين‌طور كه بوش مي‌آيد، مكتوب‌هاي خشتي آخرين نفس‌هاي خودش را مي‌كشد.

 

...

 

راستی سایت وازنا با جشنواره ی شعر جهان بروز شد. با دو ترجمه از فاضیل حوسنوداغلارجا منتظر شما هستم.

   

 

 

 

دو جستار کوتاه در اندیشه ورزی خیال

 

 

 

 

دو جستاركوتاه درانديشه ورزي خيال

 

 

الف)شعر يا فلسفه،براهني يا وضعيت دوگانه

 

ديگر همه ي ما با واژه ي" ادبيت "آشنائيم  واژه اي كه تفاوت بين يك متن ادبي و يك متن رسانه اي (رسانه اي در هر مقامي،چه علمي ،چه خبري...)را مي تابد و نشان مي دهد.

اگر چه به وجود آمدن و معنا گرفتن يك واژه در هر حوزه اي نشانه ي فلسفيدن  وانديشيدن مدام در آن حوزه را نشان مي دهد اما سئوال اين است كه آيا انديشيدن در ادبيات با انديشيدن در فلسفه يكي هستند،يا تفاوت دارند؟

اگر اين دو نوع يكي هستند كه هيچ واين مقاله ديگر خواندنش بيهوده است.اما چون اين سطرها بر اين اعتقادند كه انديشيدن درادبيات با انديشيدن درفلسفه وانديشيدن ادبي با انديشيدن فلسفي تفاوت هاي اساسي دارند،سعي دارد كه به حضور گفتمان هاي فلسفي ئي كه درباب ادبيات باب گشته اند ،به ديده ي انتقاد بنگرد از آنرو كه معتقد است ،انديشيدن ادبي ،روشها و گفتمان هاي خاص خود را دارد.اين يكي از مسائل و مشكلات حوزه ي نقد ادبي معاصر ما بايد باشد،اگر فرض اين متن درست باشد البته ،كه،نقدي كه در مورد يك شعر يا داستان صورت مي گيرد در حوزه ي فلسفه اتفاق مي افتد ؛هر چند تلاشهايي براي انضمامي كردن فلسفه درراستاي نقدهاي ادبي صورت گرفته ،اما كما كان فلسفه در معناي خودش باقي مانده و تنها نقطه ي مثبت اين حركتها اين بوده كه ،شعر و داستان را از حوزه ي  انتزاعي بودن بيرون كشيده و به يك واقعيت ملموس اش تبديل كرده ،اما انگار فلسفه براي زنده ماندن و پويا بودن خودش است كه به حوزه هاي مختلف اعم از ادبيات و...اقبال نشان مي دهد،براي نجات خودش ازآن انتزاع مفاهيم وتعاريف،براي روشن شدن خودش،شايد هم واقعن بتوان اين اموررا نشانه ي پويا بودنش به حساب آورد.اما بحث ما ادبيات است ،آنچه كه درمورد ادبيات گفته مي شود خود بايد ادبيت داشته باشد نه فلسفيت،به عبارت ديگر فلسفه ي ادبي نيز بايد اعتبار خود را ازادبيت اخذ كند نه از فلسفه ي فيلسوفان.نمي خواهم بگويم كه  ادبيات را درتنگنا قرار بدهيم، كه نقد فلسفي نيزدريچه ايست ،باتوان هاي خودش براي كند وكاوادبيات ،اماآيا بهتر نيست از باره ي شعر با زبان داستان سخن بگوئيم ،ازباره ي داستان با زبان شعر وچه وسوسه انگيزاست نوشتن درباره ي اين ها به شكل و نحو قطعات شطحي عرفاني. منظورم نوشتن شطح نيست ،كه قطعه قطعه نوشتن و رعايت ساختار قطعه نويسي هاي عرفاني است كه ظرفيت و گنجايش فراواني دارد براي نوشتن ونقد نوشتن .

 

ادامه نوشته

سه شعر از فاضیل حوسنو داغلارجا

 

Fazıl Hüsnü Dağlarca

ترجمه : فرياد ناصري

فاضيل حوسنو داغلار جا در 1914 در تركيه به دنيا آمده است و از اين حرفها...كتاب هاي زيادي دارد به عنوان مثال :

ادامه نوشته

شعری از ...

 

شعري از ...

(نام شاعر که خط خوردنی نیست آنها که می زنند خودشان می خورند مجبور شدم نام شاعر را بردارم آخرشاعر همیشه دار خودش را دارد)

                                                         از خنده مردن

                                                                          در پيشگاه حقيقت فقط

                                                                           می توان خنديد

ادامه نوشته

حضور اسب در یالهای دویدن

 

 

پيشاني نوشت:زنگوله ي تنبل

 

در پشت سطرهاي چالنگي هميشه بايد منتظر اسطوره داستاني باشيم كه سر بر آورد كه منم؛چرا كه هست و ناگاه سر بر مي آورد كه منم.سطر هاي وهم آلوده كه در شب وهم از نقره و آب وسپيدي ارواح به تكلم نشسته اندو تصوير ها خبر از هولناكي بزرگي ميدهند

ادامه نوشته

فیض فریبا خوانی

 

فيض فريبا خواني

1)

من از آنطور كه مي نويسد فريبا آنقدر لذت نمي برم كه از آنچه دست فريبا را به نوشتن مي برد ديوانه ام ،نه اينكه او زيبا نمي نويسد بلكه من مسحور چيزي ام كه او را به چنين نوشتني مي رساند

<پسر هاي از ته تراشيده ،مرد كي مي شو ند؟

سر باز مي شوند از سرم>

يا

<هنوز باكره ،مثل ماهي در آغوش تنگ>

من از اينرو چنين ام كه خاطي پرستم ،فريباخاطي است آنقدر كه از خودش هم تخطي مي كند

 

 

ادامه نوشته

آلت نویسی یا اروتیسم

 

 

پیشانی نوشت: برای پیشانی این سطر ها مانده ام واقعن مانده ام منی که تن را دوست دارم لابد وطنم را هم دوست دارم پس باید نظامی را هم دوست داشته باشم او که زن را برایم زیباتر از همه ترسیم کرده  همیشه در پشت حریر

 

 

 

 

ادامه نوشته

واما عشق

 

                                 

 

معبود ابدی

 

 

 

 

  برای ترنج در گلستانه و همه ی بزرگواری هایش درهمسایگی  

 

 تنت که شیشه ی حمام را مات کرده                           

وبر دوش آبها

حکم داغ بودن  نهاده

 

زمین عاقبت      موجها را خاموش می کند

 

فرشها

رنگشان را

به پای ناخن های تو می بازند

 

از این موجها عاقبت

زمین

      شکم سبز بالا می آورد

 

تو پشت پیش خوان آشپزخانه

به شیشه های کوچک حمام می خندی و

 

زمین

به بی پدر ترین شعر ها می رسد

 

 

 

 

پا نوشت اول:این شعر پیشانی ندارد،پا چرا خیلی ،مست بودم که گفت چرا شعر نمی گذاری اینجا گفتم:خیلی از مردم دیگر شعر نمی خوانندیعنی که دوستش ندارند،آنها دچار قصه اند ،دچار خط های بلندند،دچار خط خطی اند ،شعر در کوتاهی اش آئینه ایست که می ترساند،قصه با آن ذات شهرزادیش هی به تاخیر می اندازد،شعر همسایه ی مرگ است ،در کوتاهی اش مرگ را نشان می دهد، داستان اما...برای همین خیلی ها برای فرار از این ترس ،ترس کوتاه بودن لبخند ،اندوه، ترس کوتاه بودن زن، تن، زیستن به قصه پناه برده اند به شهرزاد قصه گو به زن ،ای قصه گو!

 

پا نوشت دوم:نمی دانم کی ،کجا،چه کسی بود،اولین پیک را که دستم داد گفت:وقتی که مستی بیشتر از همیشه هوشیار باش و این شد که من عمریست که همیشه بیشتر از همیشه هوشیارم (می بینی که!) چه درد یست که نتوانی مستی کنی،از همه ی مستی برایم گریه مانده و تلو تلو خوردن در کلمات ،در حرف زدن ،در نوشتن،مست که می کنم دوست دارم حرف بزنم و گاهی که، همیشه کسی نیست ،خدا خسته است ،خدا تنهاست،من گریه می کنم آنقدر که با پاهای گلی به خانه بر می گردم ،ای قصه گو!

 

پا نوشت سوم:همین چند وقت پیش بود که پیک همدان توقیف شد به خاطر یک پیشنهاد کوچک:آقا سید(مدیر کل فرهنگ و ارشاد همدان)اگر نمی توانید مانع هجرت هنرمندان شوید لطفن از این پست هجرت کنید.

 

پا نوشت چهارم:امروز سوم اسفند است ،خب حتمن فردا چهارم اسفند می شود ،کسی نیست قصه بگوید،من خوابم می آید،خسته ام، تنهام،ای قصه گو!

 

 

ستایشی از با نام گل

                      

گذری بر مجموعه شعرعبدالعلی عظیمی

 

 

پیشانی نوشت:این مطلب چند وقت پیش در پیک همدان چاپ شد فقط همین

 

 

 

 

ستایشی از بانام گل

 

 

آنقدر از کلماتی که قرار است با شما در میانشان بگذارم به وجد آمد ه ام که همین حالا هم که دارم یکی یکی  می چینم این واژ ه ها را ،نمی دانم قرار است چه بگویم کتاب را باز اما به پشت گذاشته ام روی کتابی دیگر،چون یک شیروانی کوچک که می شود زیرش ایستاد و رقصید با ضرب گرفتن قطره های باران وصدای پای گنجشکها. بی هیچ ابایی بر پیشانی این مکتوب نوشته ام ستایشی از "بانام گل" و امیدوارم که نام عبد العلی عظیمی را به خاطر داشته باشید یا بیاورید.

ادامه نوشته