دو شعر
۱
اصلن تو فکر کن، رستم هم که بیاید
با این همه چشمبند
که رنگ چشمهای ترا
از ما دریغ میکنند
راهها به کجایش میبرند
یا
با این سربازهای خسته که هر شب
کمی از مردی خود را
پای یقلویها گذاشتهاند
آخر چطور میشود
عشق را
از ته این چاهها نجات داد؟
۲
کاش مترسک بودیم
تا بچهها را
از آمدن به مزرعهی آخرت بترسانیم
چشم چپم آبها را سیاه میکند
اگر این سیاهبازیها بگیرد
حتمن معاف میشوم
شنیدهام
سربازهای صفر
میتوانند
هر جایی را بگیرند
اما فرماندهی عزیز! باید بگویم
من از نمایشهای روی تختی بیزارم
کافور
کافور
کافور
به جهان پهلوانها بگو
این کافور است
که در مردهها
کمر زندگی را
شل میکند
این دو شعر در فرهیتخگان
اصلن تو فکر کن، رستم هم که بیاید
با این همه چشمبند
که رنگ چشمهای ترا
از ما دریغ میکنند
راهها به کجایش میبرند
یا
با این سربازهای خسته که هر شب
کمی از مردی خود را
پای یقلویها گذاشتهاند
آخر چطور میشود
عشق را
از ته این چاهها نجات داد؟
۲
کاش مترسک بودیم
تا بچهها را
از آمدن به مزرعهی آخرت بترسانیم
چشم چپم آبها را سیاه میکند
اگر این سیاهبازیها بگیرد
حتمن معاف میشوم
شنیدهام
سربازهای صفر
میتوانند
هر جایی را بگیرند
اما فرماندهی عزیز! باید بگویم
من از نمایشهای روی تختی بیزارم
کافور
کافور
کافور
به جهان پهلوانها بگو
این کافور است
که در مردهها
کمر زندگی را
شل میکند
این دو شعر در فرهیتخگان
http://www.farheekhtegan.ir/content/view/29598/40/
این شعرها یادگار سالهای هشتاد و سهاند وقتی که برای اولین بار سربازی را تجربه کردم و بعد برگشتم به دانشگاه، الان هم به دست قضا و قدر ارشاد و ناشرند، اگر برهند.
+ نوشته شده در جمعه یکم مهر ۱۳۹۰ ساعت 15:53 توسط فریاد ناصری
|