سه شعر

 

۱
پل‌ها
بی‌خودی
زمین را، روی سرشان گذاشته‌اند
اتفاق خاصی نیفتاده
اصلن به‌خاطر دو تا رود از پشت كوه آمده كه نباید
از همه چی ‌گذشت!

۲
شاه و وزیر را به بازی گرفتیم و
دست بر قضا
جلاد شدیم

زندگی، قماری بود
كه در آن
هر دستی كه به زانو زدیم
دست حسرت بود

حالا كه كارمان به خط و نشان كشیده و
سكه‌های دو رو
میانه‌ی ما را گرفته‌اند
رفیق من!
بنداز و قبول كن
ما شیرهای دست‌آموزی بودیم
كه به دست‌های باختن، عادت كرده‌ بودند

۳
كفش تنگ
همیشه از راه‌ها می‌زند

گلوله‌ای كه درمیانه‌ی جنگ
در دل سربازها می‌نشیند
   عشق تو نیست؟

از رفتن زده بود پاهایم
پشت تو ایستادم پرچم
اگر عشق تو نبود
از پا نمی‌افتادم!

 

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/12534/40/

حساب که از دست در برود بعضی چیزها جا می افتند. این شعرها از شهریور جا مانده اند.

 

به عشق بگو

 

به عشق بگو

به شعرم نیا
به چشم‌ام نیا
توی قلب‌ام راه نرو
به اتاق‌ام پا نگذار

به عشق بگو
در من،
     حكومت نظامی شده است.

http://www.farheekhtegan.ir/content/view/17077/40/