پاره‌ای از فصل ِ
در بیان مراتب سیر معکوس که سالکان راه دین و ناسکان طریق یقین را لابدّ منه است که تا سرّ: "من عرف نفسه فقد عرف ربه"، که از چشم اغیار پنهان مانده آشکارا شود، و طلسم آن گنج به آسانی گشوده شود
از کتاب مراة الحق نوشته‌ی محمدجعفر کبودراهنگی(مجذوب‌علیشاه)

ای ‌ عزیز! وقتی بوی آن گلستان به مشام جان ما برسد که از صحایف کاینات حقایق بینات بخوانیم، و از لوح آفاق و انفس مفردات و مرکبات کاینات ملاحظه کنیم، و از اول آفرینش که "اول ما خلق الله العقل" اشارت است بدان، تا آخر سلسله‌ی موجودات که مقصود از اتصالات فلکی وامتزاجات عنصری، وجود شریف و عنصر لطیف اوست، حرف‌ حرف و کلمه کلمه بدانیم.
و بعد از آن غواص‌وار در دریای وجود خود سفر کنیم، تا به عین‌الیقین به فضل و کرم الهی ببینیم که جزو و کل غرق وجود آدمی‌ است، و در این ترکیب ضعیف، مختصر افلاک و انجم و طبایع و عناصر و معادن و نبات و حیوان و جن‌ّ و ملائکه و عقول و نفوس مندرج است، و "فیک جمع‌ الخلق و العرش و الکرسی" سخن محققان است.
و اول بنیاد سخن از نطفه‌ی منی ]نمایم[ که به یک اعتبار اصل جسم و تن آدمی است، تا امتثال آیه‌ی کریمه‌ی "فلینظر الانسان مم خلق* خلق من ماء دافق* یخرج من بین الصلب و الترائب" کرده شود
ای عزیز! چون نطفه‌ی مرد و زن عاشق‌وار دست توافق در گردن تعالق کنند، و ارادت صانع قادر عالم به ایجاد اعجوبه‌ای از اعاجیب مصنوعات متعلق شود، آن ذره – که در وقت تخمی آدم در قبضه‌ی قدرت چهل صباح تربیت یاقته، و از تجلیات جمال و جلال و ذوق تمام – نصیب کامل کرده، چون تخم که در زمین افشانند آن نطفه از غذا حاصل شده، و غذا خواه حیوانی و خواه نباتی، فرزند آباء افلاک و امهات عناصر است. اما در آن نطفه ذره‌ای هست که چهل هزار سال به نظر لطف و قهر پرورش یافته، و شما را که این اجرام علوی و هیاکل نوری بخشیده‌ایم، جهت خادمی و چاکری او داده‌ایم.
نظم
تو را نه چرخ و هفت اختر غلام است تو شاگرد تنی حیف تمام است

اکنون وقت آن است که هر یک هر نقد که دارید نثار فرق او کنید، زحل که شهسوار خنگ فلک هفتم است اولا به دایگی او قیام نماید، و چون مزاج او بار و یابس است، نطفه را از مقام نطفگی به مقام علقگی رساند، چنان‌که حق تعالی می‌فرماید که " ثم خلقنا النطفة علقه...".
و به نزد بعضی محققان چنین است که چون نطفه‌ی مرد و زن به هم رسند، بر مثال گوی چهار طبقه در میان رحم قرار گیرند، سودا که از مادر خاک همراه اوست در میان افتد، و بلغم که نتیجه‌ مادر آبی بود بر گرد او محیط شود، و خون که از مادر هوا و باد یادگار داشت هر دو را در میان گیرد، و صفرا بر مثال کره‌ی آتش بر او محیط شود. چون آن چهار اخلاط در رحم حاصل شود و هر یک در مرکز خود قرار گیرد، افیاض کواکب متواتر شود، و معادنی که در این عنصر مضمر بود به ترتیب افلاک و انجم روی به ظهور کند، و معادن ظاهری چون چشم و گوش و دهان و دست و پا، و معادن باطنی چون معده و جگر و دل و سایر اعضای ظاهری و باطنی – چنان که د تشریح اعضا در کتب حکمت مسطور است- تمام شود.
فلک هشتم که آن را فلک البروج خوانند، حق تعالی به عظمت او قسم یاد می کند که " والسماء ذات البروج" دو اسبه تاختن آرد. جگر آن طفل را محل تجلی خود سازد به امر رب‌العالمین روح نامیه که آن را روح نباتی خوانند و روح طبیعی گویند در او دردمد.
وقوای طبیعی چون غاذیه و جاذبه و ماسکه و هاضمه و دافعه و غیره در او پدید آید، و نشو و نما و بالیدن اعضا پیدا شود، طفل از راه‌گذار ناف غذا خواره شود، و جسم و روح به تدریج به کمال می رسد.
گویا مطلب خوب ظاهر نشد، روشن‌تر از این بگویم.
بدان که چون نطفه به رحم افتد مدور شود، از جهت آن که بالطبع مدور است، آنگاه به واسطه‌ی حرارتی که در رحم است نطفه نضج می‌یابد، و اجزاء غلیظ وی از اجزاء لطیف از تمامت نطفه رو به مرکز نطفه می‌آورد، به این سبب نطفه چهار طبقه می‌شود، و هر طبقه محیط تحت خود می‌شود.
یعنی آنچه غلیظ است رو به مرکز می‌نهد، و در میان نطفه قرار می‌گیرد، و آنچه لطیف است روی به محیط می‌آورد و در سطح اعلای نطفه مقر می‌سازد، و آنچه از سطح اعلای نطفه متصل سطح است در لطیفی کمتر از سطح اعلاست، و آنچه بالای مرکز متصل به مرکز است در غلیظی کمتر از مرکز است.
به این سبب نطفه چهار طبقه می‌شود، مرکزی را که در میان نطفه است سودا می‌گویند، و سودا سرد و خشک است، طبیعت خاک دارد، لاجرم به جای خاک افتد.
آن طبقه را که بالای مرکز است و متصل است به مرکز محیط، بلغم گویند، و بلغم سرد و تر است و طبیعت آب دارد، لاجرم به جای آب افتد.
و آن طبقه که بالای بلغم است خون می‌گویند، و خون گرم و تر است و طبیعت هوا دارد، لاجرم به جای هوا افتد.
و آن طبقه که بالای خون است صفرا گویند و صفرا گرم و خشک است و طبیعت آتش دارد، لاجرم به جای آتش افتد.
و آن جوهر که نامش نطفه بود، چهر عنصر و چهار طبیعت شد.
...
و افضل آن اخلاط خون است، یک بار دیگر آن خون در عصّارخانه‌ی طبیعت نضج دهد، و روغن منی که فتیله‌ی چراغ معارف و عوارف است از او بیرون گیرند، و در پشت مرد و سینه‌ی زن قرار دهند، و بعد از آن متقاضی مولده را بر ایشان گمارند. و شحنه‌ی محبت که حق تعالی میان مرد و زن به کرم عمیم آفریده که: " و جعل بینک موده و رحمة" بر سر ایشان شحنه فرستد، تا به آن نطفه به زبان حال گوید که: ای نقاوه کاینات! از این منزل سفر کن که تو را دارالقرار جای دیگر است: "سافروا تصحوا و تغنموا"
به ارادت الله سلطان محبت کوس رحلت فرو کوبد و علم مودت بر پا می‌کند، آن دو نطفه از منزل پشت پدر و از سینه‌ی مادر متوجه رحم شوند، و در غریب‌ستان تنگ و تاریک رحم به هم رسند، و چون هر دو از بلاد آشنایی باشند، دست توافق در گردن تعانق کنند، و محب‌وار و محبوب‌وار دوگانگی از پیش گیرند، و به صفت یگانگی موصوف شوند...


پی‌نوشت:
حرف درباره‌ی این سطرها بسیار است. نگاه به چگونگی اندیشه و معرفت در زبان فارسی آن هم در قرن 12 و 13، ادبیات این اندیشه، تطبیق این اندیشه با جهان پیرامون در زمان خودش، جستن تبار این‌گونه اندیشیدن مثلن پی‌گیر توضیح و تشریح آن چهار عنصر لطیف و غلیظ در اندیشه‌ی ‌زکریای رازی شدن، بررسی تلاش برای اندیشیدن به باطن و نزدیک شدن به روان‌شناسی به‌خصوص در بحث علاقه در آمیزش و تاثیر آن بر کودک، یا در همین نمونه از اندیشیدن بررسی جایگاه خواب و تفسیر رویاها، سعی در توضیح ظاهر و باطن جهان در یک روند مادی علی‌الخصوص، درباره‌ی همه‌ی این‌ها می‌شود حرف زد و فکر کرد. مجذوب در این فصل بعد از ذکر این مراحل بحث سفر در خود را پیش می‌کشد و معتقد است که اگر برای شناخت خود هرکجا که هستیم مسیر را در تامل و اندیشه برگردیم و ذره ذره به آن هیچ اول برسیم در مراتب معکوس معرفت پیش رفته‌ایم.